«ماهور» ساخته‌ی مجید نیامراد، روایتگر زندگی استاد موهبت است؛ موسیقیدانی برجسته که در کشور اوکراین مشغول آماده‌سازی سمفونی صلح است. در همین حین، او با بحرانی خانوادگی روبه‌رو می‌شود؛ جواب آزمایش‌های مربوط به پیوند مغز استخوان دخترش ماهور منفی است. با این حال، به اصرار همسر و دخترش، در اوکراین می‌ماند تا سمفونی‌اش را کامل کند؛ چرا که ماهور به اجرای این سمفونی دل بسته است.

در جریان تمرین‌ها، استاد با نوازنده‌ای ایرانیاوکراینی به نام سهراب روبه‌رو می‌شود که مشخص می‌شود پسر او از رابطه‌ای غیررسمی در گذشته است. حالا، سهراب تنها امید نجات ماهور برای پیوند مغز استخوان است.

مجموعه‌ای از شعرها یا یک قصه‌ی ناتمام؟

داستان اولیه‌ی «ماهور» پتانسیل بالایی برای درگیر کردن احساسات مخاطب دارد، اما در اجرا، این جذابیت به طرز چشمگیری کمرنگ شده است. فیلم‌نامه پر از اشعار پراکنده‌ای است که نه به پیشبرد روایت کمک می‌کند و نه نبودشان خللی در داستان ایجاد می‌کند. گویی نویسنده به‌جای تمرکز بر شخصیت‌پردازی و تعلیق داستان، دفترچه‌ای از اشعار موردعلاقه‌اش را به فیلم‌نامه تبدیل کرده است!

این رویکرد نه‌تنها روایت را از غنای لازم محروم کرده، بلکه بازیگران نیز در بیان این اشعار دچار چالش شده‌اند. حتی بازیگران باتجربه‌ای همچون گوهر خیراندیش، همایون ارشادی و لاله اسکندری، نتوانسته‌اند این دیالوگ‌ها را به‌شکلی باورپذیر ارائه کنند و گویی در حال روخوانی هستند.

یکی دیگر از ضعف‌های فیلمنامه، عدم بهره‌گیری از موقعیت‌های دراماتیک بالقوه است. به‌عنوان مثال، یکی از تنش‌زاترین سکانس‌های ممکن، زمانی است که استاد موهبت به خانه‌ی سهراب می‌رود. در این میان، ستاره، مادر سهراب، به‌طور ناگهانی وارد می‌شود و با معشوق قدیمی خود مواجه می‌گردد. ستاره خشمگین و عصبانی، راز پدر واقعی سهراب را در حضور خانواده برملا می‌کند. حدس ما به عنوان مخاطب این است که کارگردان تمایل داشت نقطه اوج فیلم را در این سکانس نشان دهد، جایی که سال‌ها خاموشیِ مادر تبدیل به فریادهایی بر سر همه می‌شود.در چنین موقعیتی، انتظار می‌رود اعضای خانواده با شوک و تعجب واکنش نشان دهند و خشم سهراب به اوج برسد. اما چیزی که می‌بینیم، واکنشی سطحی و غیرواقعی است؛ اعضای خانواده به‌جای مواجهه با حقیقت، ستاره را سرزنش می‌کنند که چرا با مهمان این‌گونه رفتار کرده است! اما به عنوان یک بیننده هیچ احساسی در ما برانگیخته نمی‌شود! قوه شناختی ما هیچ چیزی را ادراک نمیکند. دیالوگ‌نویسی به حدی ضعیف است که هیچکس بابت ظلمی که در حق ستاره شد، قلبش به درد نمی‌آید. نورپردازی؛ عنصری که میشد از آن استفاده بهتری کرد تا کارگردان، یک کاراکتر را در سیاهی و تاریکی فرو برد و کاراکتر مقابل را به واسطه آن معصومیت بخشد، کاملا راکد مانده و به اکسپوز کردن فضا رضایت داده شده. حتی میمیک چهره بازیگران نیز احساسات درونیش را برای مخاطب شفاف نمی‌کند! سهراب که پس از سی سال متوجه شده پدر واقعیش کیست، شوک نمی‌شود و حتی تنها دلیل ناراحتیش که دلخوری استاد موهبت است را نیز با چهره و لحنی خنثی ابراز می‌کند. تمامی عناصر و ابزارهای سینمایی همچون قطعه پازلی هستند که کارگردان نمی‌تواند آنها را کنارهم چیده و شکلی منسجم را به تصویر بکشد.

داستان همچنین از شخصیت‌های اضافه‌ای رنج می‌برد که هیچ نقش کلیدی در پیشبرد روایت ندارند. به‌عنوان نمونه، شخصیت همایون، فرزند شهید موهبت، هیچ‌گونه تأثیر دراماتیکی ندارد و حضورش در فیلم صرفاً زمان و ذهن مخاطب را درگیر مسیری بی‌ثمر می‌کند. آنتوان چخوف می‌گوید: «اگر در ابتدای داستان تفنگی به دیوار آویزان است، این تفنگ باید تا پایان داستان حداقل یک بار شلیک شودحالا اگر همایون به جای جبهه در جای دیگری از دنیا می‌مرد، چه تفاوتی ایجاد می‌کرد؟ کارکرد رزمنده‌ی شهید بودن همایون چیست؟

تنها تأثیر همایون در داستان، نت موسیقی است که نوشته و هم رزمش پس از سال‌ها به خانواده او می‌رساند. اما این نت چه نقشی در پیشبرد قصه دارد؟ چرا این دوست تمام این مدت نت را پیش خودش نگه داشته و حالا تصمیم گرفته آن را برگرداند؟ با رسیدن نت‌های موسیقی پس از سال‌ها، چه گره‌ای در داستان باز می‌شود؟ هیچ! حضور همایون در داستان صرفاً ذهن مخاطب را به مسیری انحرافی می‌کشاند، بدون اینکه نقشی کلیدی در روایت ایفا کند.

قاب‌بندی‌هایی که گمراه می‌کنند

فیلم در زمینه‌ی کارگردانی نیز چالش‌های جدی دارد. قاب‌بندی‌های غیرسینماتیک و میزانسن‌های نامتناسب باعث شده‌اند روایت بصری فیلم به‌جای تقویت قصه، به یک مانع تبدیل شود.

یکی از مهم‌ترین سکانس‌های فیلم، اولین ملاقات سهراب و موهبت در رستوران است. انتظار می‌رود دوربین با حرکات و نماهای نزدیک، احساساتی چون خشم، التماس و انتظار را به تصویر بکشد. اما دوربین تنها یک حرکت دالی ساده انجام می‌دهد و به دو شات کلی بسنده می‌کند، که به شدت از تأثیرگذاری صحنه می‌کاهد.

فرصتی از دست رفته

در تمام فیلم، صحبت از ارکستری است که بناست پیام آور صلح جهانی باشد. اما چیزی که در دقایق پایانی فیلم شاهد آن هستیم، تجربه‌ای ضعیف و بی‌اثر را ارائه می‌دهد.

جمعیت حاضر در سالن، اصلا نمایش داده نمی‌شوند، در صورتی که نشان دادن تعداد بالای افراد و همچنین حالات چهره آنان که تحت تاثیر قرار گرفته‌اند، ابتدایی ترین راهی است که می‌توانست به حماسی بودن این سمفونی کمک کند، اما کارگردان ما را از این لذت بصری و شنیداری محروم کرده است! حتی سالنی که در آن به اجرا می‌پردازند به کلیسا بیشتر شباهت دارد تا سالن اجرای موسیقی.

کلام آخر: نوای خاموش ماهور

«ماهور» در عمل به‌خاطر ضعف‌های فراوانش، به فیلمی فراموش‌شدنی بدل می‌شود. این فیلم یادآور اهمیت توجه به جزئیات در روایت، شخصیت‌پردازی و خلق صحنه‌های بصری است. چرا که حتی بزرگ‌ترین ایده‌ها نیز بدون اجرای دقیق، تنها یک فرصت از دست‌رفته خواهند بود. شاید «ماهور» در قاب سینما خاموش بماند، اما درس‌های آن برای سازندگان و بینندگان، می‌تواند چراغ راهی برای آینده باشد.