همه فراری از هم

رضا نجاتی فیلم اولی دیگر در جشنواره فجر سال 1401 است. آرش با بازی صابر ابر بعد از مدتها متوجه می شود همسرش در ایران است. به زادگاهش بر می‌گردد تا او را پیدا کند. مسئله بارز و پر رنگ در این فیلم مسئله فرار است. فیلم بانمایش زندگی آرش در جنوب ایران شروع می شود. مخاطب همان ابتدا با شنیدن چند دیالوگ متوجه می شود که آرش از چیزی فراری است. فرار کرده و تنها گذران زندگی می کند. به قول خودش بی هیچ سرخری! تنهایی، فردگرایی و فرار سه ضلع مثلثی هستند که در این فیلم به وضوح به چشم می آیند. پدر از پسر، پسر از پدر، مرد از همسر و بالعکس، همگی از هم فراری اند. فردگرایی سوغات جامعه مدرن است. و تنهایی پیامد آن. با این حال تلاش جامعه مدرن برای بزک کردن تنهایی و فردیت یافتگی است. به نوعی این را در این فیلم هم می‌بینیم. اصلی ترین قصه حول آرش و همسرش می چرخد که از هم دور هستند. بازنمایی زنی که توانسته با دوری از شوهرش به قدرت، منزلت و پول برسد. و همچنین آرش که توانسته با دوری از خانواده و همسرش به آرامش برسد. جامعه مدرن فرد را منهای جمع هویت می دهد. این گزاره در این فیلم اگرچه با ضعف های جدی بازنمایی شده ولی به هر حال آنچه می‌بینیم اینست که فردیت یافتگی را موجب برتری و قوام زندگی افراد دانسته است. در بخشهایی از فیلم اگرچه می‌بینیم که این زندگی فردی و تنها نیز سبب برخی مشکلات و دردسرها شده اما بازنمایی کارگردان به شکلی نیست که مخاطب برداشت کند که این فردی و تنها زندگی کردن است که مسبب این مشکلات و دردسرهاست. بلکه این فرهنگ خانواده های ایرانی است که تنهایی و فردیت یافتگی را نمی پذیرد. که اگر با این موضوع کنار بیاید قطعا این فردیت یافتگی و تنهایی است که سبب رشد و شکوفایی است. بررسی ظواهر فیلم باعث اشتباه در نقد می‌شود. اما هویت فیلم در ستایش تفرد و تنهایی است. زمانی که هویت انسان در گریز از جمع باشد طبیعی است که او تنهایی را بر بودن در جمع ترجیح می دهد. از طرفی انسان به هویت خود زنده است. لذا اگر بازنمایی یک فیلم توانست شکلی از هویت را تامین کند که در آن فردیت یافتگی و تنهایی ممدوح است این فردیت یافتگی در هویت شخصیت ها نیز امتداد یافته و به ذهن مخاطب تسری پیدا می‌کند. البته این هویت یافتگیِ تنهایی را فقط در فیلم بعد از رفتن نمی‌بینیم. فیلمهای دیگری مثل استاد، کت چرمی، جنگل پرتقال و آنها مرا دوست داشتند نیز فیلمهایی هستند که با دلالتهای ضمنی خود در ستایش تنهایی و فردگرایی ساخته شده اند.

 

دورترین نقطه از خانواده

نکته مهم و بارز دیگری که در این فیلم می‌بینیم اینست که آرش بعد از مشکلی که با همسرش پیدا کرده و متارکه کرده به دورترین نقطه نسبت به شهر تهران رفته و در یک شهر ساحلی در جنوب کشور زندگی می کند. تهران محل زندگی پدر و مادر اوست. او با انتخاب زندگی در جنوب کشور در واقع دورترین نقطه نسبت به خانواده خود را انتخاب کرده که در تهران زندگی می کنند. این روایت خاص اگرچه ناشیانه روایت شده اما به نظر نگارنده معنادار است. آرش یک مشاجره و دعوای دیرپایی با پدر خود دارد. این دور شدن از خانواده و نه از شهر نسبت خاصی با مشکلات آرش با همسرش ندارد. چرا که همسرش بعد از متارکه به خارج از کشور رفته. پس این دوری از تهران دوری از همسرش نیست بلکه انتخاب آرش است برای دوری از خانواده. همین روایت را قدری بررسی کنیم. در بازنمایی سینمایی یک معضل، در اینجا مشاجرات خانوادگی آرش با پدرش، روایت قصه باید از چه سمتی شروع شود و مخاطب را در انتها به چه سمتی ببرد؟ یک سینماگر پیشرو، عناصر قصه را به نحوی کنار هم می چیند تا عناصر داستان به حفظ پیرنگ و قدرت خود در انتقال پیام، مخاطب را از منجلاب یک مفهوم نجات دهد و به سرمنزل مقصود برساند. این گزاره فلسفی را در یادداشت های دیگر نیز اشاره کرده ایم. اما گویا سینماگران به بازتاب غیر جهت مند موضوعات عادت کرده اند. که این انتخاب اگرچه باعث راحتی و آسودگی سینماگر است اما قطعا با فلسفه هنر و یک اثر هنری در تضاد است. هنرمند بناست مفهوم را از چنگال پارازیت های انسانی و غیر انسانی نجات دهد. نه اینکه خود او نیز مخل مسیر کشف یک مفهوم برای مخاطب شود. خانواده در همه جای دنیا یک مفهوم اصیل و ذاتا مقدس است. نمی‌گوییم بازنمایی خانواده باید با واقعیات جامعه در تناقض باشد. خیر. خانواده های واقعی در یک جامعه ممکن است به انواع آسیب های اجتماعی مبتلا باشند؛ طلاق، اعتیاد، و بسیاری معضلات دیگر. اما این واقعیت افسون زده جامعه است که آحاد آن به دلیل افسونگری های شیطانی و انسانی گرفتار این معضلات اند. این افسون زدگان اگر به سینما و هنر پناه می برند ممکن است برای تفریح و گذران وقت باشد. اما رسالت اصلی هنرمند اینست که پرده افسون را از چشم آنها کنار بزند و مفاهیمی که در منجلاب و باتلاق آسیب های اجتماعی آنها زندانی‌اند را نجات دهد. در فیلم بعد از رفتن قصه به خوبی می توانست نشان دهد ما برای نجات از فردیت، تنهایی و فرار از همدیگر باید به خانواده پناه ببریم. اما کارگردان در مبدا ماند و نتوانست آشکار کننده اصالت فلسفی و مفهومی خانواده شود. اگرچه فرصت های خوبی در این فیلم برای نمایش این اتفاق شوق انگیز وجود داشت. چه اگر شده بود، فیلم از این حالت ایستا که سعی داشت خلا یکنواختی خود را با ورود و خروج شخصیت های غیر منتسب به داستان (مثل آن شعبده باز) جبران کند خارج می شد و پویایی مفهومی شفافی در تلاش آرش برای نجات خود از طریق خانواده پیدا می کرد.