فیلمشناخت در طی مدت پخش سریال در انتهای شب نقدهای چندگانه را به قلم فائزه نادری تقدیمتان میکرد. نقد پایانی این سریال که معطوف به قسمت پایانی و پایانبندی سریال است از آخرین روز تیرماه آماده خوانش مخاطبان گرامی بوده است و تقدیمتان میشود:
کنار رفتن نقابها یا شعار برای جذب و حقنه کردن افکار قاجاری!
نقابها کمکم از قسمت هشتم کنار رفت گرچه هنوز رنگ و بوی فریب داشت. از همانجایی که شوهر سابق ثریا به ماهی گفت هیچ کاری به بهنام ندارد و تمام کینهاش (از ازدواج مجدد زنی که چهار سال از طلاقش میگذرد) را تمام و کمال سر ثریا خالی خواهد کرد. و ماهی، کاراکتر ظاهرا اصلیِ کارگردان، به دفاع ادامه نداد و برگشت و حتی به ثریا هم هشداری نداد.
اما قسمت آخر قسمت عجیبی بود، نمیدانم بگویم کنار رفتن نقابها یا بگویم بهکل تناقض و تضاد!
آنقدر اتفاقات قسمت آخر هیچ ربطِ سینمایی به قسمتهای پیشین نداشت که گاهی فکر میکنم نکند کس دیگری جز نویسنده و کارگردان اصلی قسمت آخر را پیش بردند؟ یا نکند فریبی به طمع حقنهکردنی در کار بوده؟
تمام آن هشت قسمت کارگردان به ما گفت برگشتن این زوج به یکدیگر غیرقابل پذیرش است. حتی ماهی را به دست بهنام به زندان انداخت حتی در تصویر زجر کشیدنهای جسمی ماهی را به ما نشان داد. ماهی نهتنها روحش بلکه جسمش مچاله شد در آن بازداشتگاه. مثل معتادها از سرمایی که آنچنان نبود داشت میلرزید. و با نفرت به بهنام نگاه میکرد.
تمام هشت قسمت ماهی یک زن عاقل بود که بعد از ده سال زندگی مشترک، خام عشقهای نوجوانانه نمیشد و با این دلیل، پیدرپی به رضابزرگمهری که حامی و محترم بود دست رد میزد. در قسمت آخر به چنین کاراکتری گفت چرا بزرگ نمیشوی؟ و کارگردان انتظار ما از بزرگی و بزرگخواهی ماهی را بالاتر برد.
اما ناگهان در آخرین سکانس یک قاب دوتایی شاعرانه و کاملا بیدلیل و بی ربط به کاراکترهایی که تا بحال برای ما ساخته بود، از بهنام و ماهی برایمان نشان داد. آنقدر آن قاب توجیه سینمایی نداشت و متناقض با کل داستان بود که خندههای ماهی به جای زنانه، احمقانه بهنظر میرسید و خندههای بهنام به جای عاشقانه، طمعکارانه!
اگر قرار بود این قاب دوتایی رویایی را ببینیم چرا آن زجر از بازداشتگاه را نشانمان دادید؟
باج به خودشیفتهها
این نوع اثر ساختن باج به تمام خودشیفتههای روی زمین است. کارگردان رسما چندجا به بهنام، کاراکتر خودشیفتهاش باج داد و وجه اختلال خودشیفتهگریاش را ارضا کرد. کجا؟
آنجا که ثریا را به خانهاش کشاند و از زبان ثریا تلویحا گفت: تو تنها عشق زمان پختگی منی. با من بمان. نرو! خودشیفتهها لذت میبرند از این التماسات و اعترافات.
باج بعدی در یک فلاش بک بود، جایی که ماهی دانشجو به استاد بیتفاوتش اعتراف عشق کرد و جالب اینجاست که کارگردان خیلی واضح لبخند کج یک خودشیفته را به ما نشان داد! بی هیچ شرمی!
باج بعدی کجا بود؟ اینکه محض رضای خدا یک رشد شخصیتی یا همان (character development ) برای کاراکتر بهنام ننوشته بود و بهنام با آنهمه تقصیر و اشتباهی که کارگردان نشانمان داد و مخفیشان نکرد، یک عذرخواهی نکرد! حتی یک اعتراف عاشقانه نکرد! عذرخواهی پیشکش!
باج بعدی کجا بود؟ آنجا که کارگردان بیهیچ شرمی نشانمان داد که برگشت بهنام به ماهی، مهربان شدنش، و حضانت دادنش، بهخاطرخود ماهی یا بخاطر دارا یا بهخاطر درس گرفتن از طلاق نبوده پس بهخاطر چه بوده؟ رقابت با مرد دیگری! اگر رضا بزرگمهر نمیرفت و به بهنام نمیگفت تمام مدت منتظر نامحترم شدن توی رقیب در نظر معشوق بودم و هستم، بهنام واقعا از دعوای حقوقی و لجبازی دست برمیداشت؟
اگر اثر قرار بود اینگونه تمام شود چرا وانمود کردید روایت زنانه میکنید؟ که مخاطبان تشنه را جمع کنید و بعد تفکرات مردسالارانه را حقنه کنید؟
کارگردان سوالهای بیجواب زیادی نیز باقی گذاشت کاراکتر حکیمه چرا مرد؟ چرا از روند درمان سرطان سینه، آن تصویر ترسناک و ناامید کننده به مخاطب داده شد؟ سرطان سینه یکی از بیشترین سرطانها بین زنان است و در اغلب موارد باعث مرگ نمیشود. چرا حکیمه مرد؟ مرگش چه کمکی به داستان یا به ماهی کرد؟ اصلا از اول حکیمه چرا وارد داستان شد؟ فقط برای یک پلان نصیحت و یک عبارت هوکی هوکی گفتن؟
سکانسهای خانه سالمندان برای چه بود؟ جز کمی تابوشکنی و کمی گریه گرفتن از مخاطب، دقیقا چه کار دیگری در خدمت داستان انجام میداد؟ با آنکه ظرفیت روایت زنانه از مادران پیر را داشت اما از این ظرفیت استفاده نشد و به همان دو مورد اکتفا شد.
راستی ثریا چرا آنطور تمام شد؟ کارگردان بعد از نشان دادن التماسات ثریا، یک قاب تنها و غمگین و باخته از ثریا به ما داد. کارگردان هشت قسمت تمام خود را ضدثریا نشان نداد، به ما گفت ثریا زنی ست که چهار سال از طلاقش گذشته، به مرد مجردی پس از طلاقش علاقهمند شده، منتها زن سادهایست و زود وارد رابطه عاطفی شده است . کارگردان حتی ماهی را هم ضدثریا نشان نداد. به ماهی اعمال و دیالوگهای در دفاع از ثریا داده بود! اما قسمت آخر همین کارگردان ثریا را جوری رها کرد که انگار ثریا یک زن متاهل بود که به مرد متاهل دیگری دل بست و فریبش داد! و هر چه سرش آمد حقش بود! و حالا باید رها شود! آنهم با چنان قابی!
تمام آن هشت قسمت، نسبتِ ماهی و ثریا را برای بیننده، نسبتِ زنانِ متفکرِ آرام و عاقلی ساختند که به هم کمک میکنند و بر سر یک مرد با هم در رقابت خاصی نیستند اما به یکباره قسمت نهم انگار نسبت این دو نسبت زنان حرمسراهای قاجاری شد که سر یک شاه خودشیفته رقابت میکردند!
واقعا ثریا لایق به بازی گرفته شدن یک شبه و باخت فرزند و کینه و آزارهای همسرسابقش بود؟ پس چرا او را زنی نشان دادید که چهار سال از طلاقش میگذرد؟ که به حرام و حلال معتقد است؟ اگه قرار بود آخر ثریا این باشد خب زنی لاابالی و بیحیا و دلبر از مردان متاهل نشانش میدادید!
پدر و عمه ماهی چطور؟ چرا آنها را آنقدر سنتی و افراطی نشان دادید؟ بیشتر پدر را!
و در قسمت آخر بدون هیچ توجیه سینمایی صرفا با دیالوگ میتونم آروم باشم! بیننده باید باور کند پدر به شخصیتی آرام و منطقی تبدیل شد؟
خب اگر قرار بود اینگونه شود چرا به ما نشان دادید که: این پدر آنقدر امن نبود که در قسمت هشتم دخترش برای سند وثیقه اول به او زنگ بزند و یک شب در بازداشتگاه نماند؟ چرا به ما نشان دادید که این پدر بیتوجه به شرایط جسمی دخترش او را مجبور میکند از نردبام بالا پایین رود فقط چون مطلقه است؟
یک جواب به تمام سوالها میتواند این باشد: ما آنچه در جامعه هست را نشان دادیم.
اولا برای نشان دادن عین آنچه امروز در جامعه است میتوان فیلم مستند ساخت! اثر داستانی بیشتر برای ساخت جامعه آینده کاربرد دارد. نه فقط برای بازنمایی امروز!
ثانیا: در جامعه همین امروز نیز، زنان مستقل مثل ماهی، اینقدر بدون دلیل و توجیه به افراد سمی برنمیگردند! مگر در شرایط اجبار مالی که شما ماهی را اینگونه در مضیقه مالی نشان ندادید!
ثالثا: هر کتاب مبتدی داستاننویسی این جمله را به نحوی داراست: اینکه یک اتفاق واقعا میافتد دلیل خوبی برای در داستان جای دادنش نیست!