فیلمشناخت به مناسبت هفته دفاع مقدس به بررسی فیلمهای در یاد ماندهای که اشارهای به جبهههای جنگ، زمانه پساجنگ و یا شهرهای پشت جنگ داشتند پرداخته است. به این منظور نقد فیلم گیلانه به عنوان صفحهای از صفحات “پرونده سینمای جنگ و دفاع” تقدیمتان میشود:
روزی که قرار شد به مناسبت هفتهی دفاع مقدس چند عنوان فیلم انتخاب کرده و یادداشتی درباره آنها بنویسیم، یکی از اولین اسمهایی که به ذهنم آمد گیلانه بود، گیلانه را در ابتدای جوانی دیده بودم و خاطرهی خوبی برایم ساخته بود. اما تماشای دوبارهاش شیرینی آن خاطرات را در کامم تلخ کرد. آنچه خواهید خواند حاصل تماشای دوباره گیلانه است.
فیلم رخشان بنی اعتماد و محسن عبدالوهاب دوپاره است، بخش اول در زمان جنگ ایران و عراق روایت میشود و بخش دوم به اواخر سال 81 و حمله آمریکا به عراق و سقوط صدام میپردازد. اشتراک این دو بخش اما تنها شخصیت گیلانه است و انتظار بیپایانش. انتظاری که ابتدا برای بازگشت اسماعیل پسر رزمندهاش است و در زمان حال، که اسماعیل جانباز شدهاست، برای عاطفه است. عاطفه هر سال عید به این روستا میآید تا کنار قبر شوهر شهیدش باشد. گیلانه میترسد بمیرد و کسی نباشد که مراقب اسماعیل باشد، به همین علت نوروز سال قبل به عاطفه گفته است که با اسماعیل ازدواج کند و حالا منتظر است او برای تعطیلات سال نو برگردد و جواب پیشنهادش را بدهد.
بنیاعتماد فیلمساز خوبی است. آثاری چون “روسری آبی” و “زیر پوست شهر” را در کارنامه دارد. این آثار به ما میگویند که او قصهگویی و کارگردانی را بلد است. زمانهاش را میشناسد و دغدغهمند است. حتی آخرین فیلمش “قصهها” هم ایده جالبی دارد که نشان میدهد امروز هم نسبت به سرنوشت شخصیتهای فیلمهای سابقش بیتفاوت نیست. بنیاعتماد فیلمسازی از اجتماع را بلد است. اما فیلمسازی از قصههای جنگ زمین بازی او نبود و به اشتباه پا در این عرصه گذاشته است.
فیلم چیزی جز بازیِ زیبای فاطمه معتمد آریا ندارد. ما مادری بیمار را میبینیم که درگیر پرستاری از فرزند جانبازش است. این تکیدگی و ضعف بدنی که اجرای آن بسیار سخت است را معتمد آریا با هنرمندیِ تمام به نمایش میگذارد. هنرنمایی استادانه در نقش پیرزنی رنجور و خمیده، آنهم با این جزییات فقط از یک بازیگر توانمند، آنهم با تمرین بسیار برمیآید. آن رقصِ بغضآلود با رویای ازدواج فرزند جانبازش و آن به سختی راه رفتنها کار هر کسی نیست. تفاوت بازی در دو اپیزود و تغییر صدای شخصیت بخاطر افزایش سن هم کار دشواری ست. کاش میشد تمام این متن را به ستایش ازبازی ایشان اختصاص داد.
حیف از این اجرای بینقص که در یک فیلم بی سر و ته و سرشار از شعارهای گلدرشت قربانی شده است. کارگردان جغرافیای زیبای گیلان را مصرف کرده است تا شعارهای سطحی خود را در این قالب به مخاطب عرضه کند. حضور مسافرانی که هر کدام یکی از شعارهای نویسندگان را با خود وارد قصه میکنند، مخاطب را از اثر دور میکند. یک گروه از مسافران نماینده کسانیست که فرزندشان را از جنگ فراری دادهاند. گروه دیگر جوانان سرخوشی هستند که مفهوم شهادت و جانبازی را به سخره میگیرند و فیلمساز کاراکتر گیلانه را در مواجهه با این موقعیت ها قرار میدهد. بیننده قرار است با این تصاویر مشوش و بی ارتباط به چه شناختی از جهان درونی گیلانه برسد؟
وصل کردن دو اپیزود فیلم که ارتباط آنچنانی با هم ندارند، باعث مخاطب گسست مخاطب با اثر میشود . ضرباهنگ لاکپشتوار قصه خصوصا در بخش اول توان مخاطب را از او میگیرد، در حالیکه میشد تمامی این قصه را در 10 دقیقه خلاصه کرد. اگر ما فقط طی چند دیالوگ با دختر باردار گیلانه آشنا میشدیم، چه چیزی را از دست میدادیم؟ که فیلمساز ما را مجبور به تماشای قصه او با بازی ضعیف باران کوثری کرده است؟ حضور او چه احساسی در مخاطب ایجاد میکند؟
بازی افتضاح بهرام رادان را کجای دلمان بگذاریم؟ شما کدام جانبازی را سراغ دارید که پس از جراحت در جبهه لهجهاش را از دست بدهد؟ چطور ممکن است شخصیت در نیمه اول لهجه شمالی داشته باشد و در دوران جانبازی با گویش بالانشینان تهرانی صحبت کند؟ آیا شما در چهره و بدن بهرام رادان چیزی جز ادابازی تصنعی و خنده آور میبینید؟
حیف از گیلانه که اینچنین بد پرداخت شده است. قصه به جایی نمیرسد، چون از دو فیلم جدا که به هم دوخته شدهاند تشکیل شده است. دو فیلم بیربط که فقط بخاطر یک شخصیت رنج کشیده به هم دوخته شدهاند. ننه گیلانه همانطور که قربانی جنگ است، قربانی سازندگان فیلم هم هست، چرا که فیلمنامه و کارگردانی منسجمی وجود ندارد تا قصه او و شرح مصیبتهایش درست به تصویر کشیده شود. رنجی که او از جنگ کشیده و غم تیمار کردن پسر جانبازش، پشت شعارهای بیپایان سازندگان پنهان میشود. انگار تنها این معتمدآریاست که او را میشناسد. از گیلانه پس از 20 سال، چیزی جز بازیِ منحصر به فرد بازیگرش چیزی در خاطر مخاطب نمیماند.