یادداشتی بر قسمت یازدهم سریال «از یاد رفته»

یادداشتی بر قسمت یازدهم سریال «از یاد رفته»

قسمت یازدهم سریال «از یاد رفته» احتمالاً درصد زیادی از مخاطبان خود را بیش از پیش ناامید می‌کند.
فیلم‌ساز گویا اصلاً نمی‌خواهد در ما کششی برای دنبال کردن رویدادها ایجاد کند یا روایتی دراماتیک خلق نماید. انگار او می‌خواهد خلاصه‌ای از قصه را در چند قسمت محدود ارائه دهد و آن را سریع‌تر به پایان برساند. همان‌طور که در قسمت‌های قبل با جامپ‌های زمانی بی‌جا و گفتن اتفاقات به جای نشان دادن آن‌ها، به رابطه عاشقانه شهاب و پریسا نپرداخت، حالا هم چیزی از زندان به ما نشان نمی‌دهد.

در پایان قسمت دهم، شهاب و آرش با ماجرای مواد مخدر به زندان می‌افتند؛ حالا در شروع قسمت یازدهم هر دو از زندان آزاد می‌شوند. به جای پرداختن به لحظات زندان، به دیالوگ‌هایی که حاکی از تحولات درونی شخصیت‌ها است اکتفا می‌کند، طوری که گویی آن‌ها عمری را در زندان گذرانده‌اند.

در مکالمه‌ای که میان پریسا و شهاب در اولین سکانس اتفاق می‌افتد، حتی نگاه‌های پریسا به سان نگاه تمام مخاطبان نشان‌دهنده‌ی مضحک بودن دیالوگ‌های شهاب در رابطه با زندان و نقل قول کردن از زندانی‌ها و تقدیم کردن سازه‌ای چوبی ساخته شده در زندان است. دیالوگ‌هایی که در تلاشی بی‌نتیجه می‌خواهد حبسی چهل روزه را بدون نشان دادن حتی یک پلان، علت تحولات درونی شخصیت‌ها معرفی کند.

ما چرا باید تحول این شخصیت‌ها را باور کنیم؟ چون دارند به ما می‌گویند؟ مخاطب چیزی که با تصویر گفته نشده را باور نمی‌کند. چیزی که برای آن زمان گذاشته نشده و به آن پرداخته نشده را باور نمی‌کند. آزاد شدن شهاب و آرش، رابطه عاشقانه پریسا و شهاب، فرایندهای دراماتیکی بودند که برای باورپذیر شدن باید به آن‌ها پرداخته می‌شد. اما فیلم‌ساز خیلی سریع از آن‌ها عبور کرده و با پرش‌های زمانی بی‌قاعده و بی‌منطق تنها دلیلی که به ذهن می‌آورد، کمبود زمان است. به نظر می‌رسد سریال باید در چند قسمت دیگر به پایان برسد.

همه چیز زیر سر لردبیلیش است! 

تنها ماجرایی که به اندازه به آن پرداخته می‌شود، بخش‌های مربوط به بهزاد است. او که در حال توطئه‌چینی است و فقط به منفعت خودش فکر می‌کند، با بازی دادن افرادی که اعتمادشان را جلب کرده، هر بار بیشتر به اهداف خود نزدیک می‌شود. تنها کسی که بهزاد را درست شناخته بود و می‌توانست مانع اجرای تصمیم‌های زیان‌بار او شود، اسماعیل ادیبی بود که حالا او هم از سر راهش کنار رفته است و میدان، میدان کنش‌های بهزاد است؛ که بیشتر بار پیش‌برندگی فیلمنامه بر دوش اوست.

در حالی که در قسمت‌های ابتدایی فیلم‌ساز قصه‌های فرعی زیادی را به ما معرفی کرد، به مرور هر کدام به حاشیه برده شد و آن‌طور که باید به آن‌ها پر و بال داده نشد.

شخصیت اصلی دوست‌نداشتنی
شهاب ادیبی که در این قسمت نقشی بسیار منفعل داشت، حالا دیگر فقط یک شخصیت قابل‌ ترحم، غیرمقتدر و ضعیف است؛ کسی که دنبال پولی است که تا حالا نسبت به آن بی‌تفاوت بود و حالا هم عرضه ندارد آن را به دست آورد. شخصیت شهاب، در نقش یک جوان عاشق‌پیشه باید پسری کاریزماتیک و مغرور تصویر می‌شد؛ شخصیتی که به قدری دوست‌داشتنی باشد که به پریسا حق بدهیم او را دوست داشته باشد. کاراکتری که سرنوشتش برایمان اهمیت پیدا کند و برای او ناراحت شویم؛ اما مطمئن باشیم از پس مشکلاتش برمی‌آید و به راحتی تسلیم نمی‌شود.

نظرات بسته شده است.