سالها پس از “دایی جان ناپلئون” اقتباس بی‌نظیر ناصر تقوایی از رمان ایرج پزشکزاد، محمد حسین مهدویان تصمیم گرفت بر اساس یک رمان ایرانی و البته نمایشنامه مکبث، یک سریال ایرانی تولید کند در این نوشته قصد داریم تا به روند اقتباس انجام شده در این سریال بپردازیم با فیلم‌شناخت همراه باشید.

همیشه اینطور بوده که وقتی بر مغز می‌کوفتند، مرد می‌مرد و بس.

ولی حالا با بیست زخم کاری بر فرق سر، از جا برمی‌خیزند و ما را تار و مار می‌کنند.

هنوز اینجا بوی خون می‌دهد.

همه عصرهای عربستان هم به این دست کوچک بوی دیگری نخواهد داد.

مکبث شکسپیر

اقتباس، فرآیندی است که در آن اثری (مانند کتاب، داستان، یا نمایشنامه) به قالب یا رسانه‌ای دیگر تغییر می‌یابد، بی‌آنکه از جوهره و مفاهیم اصلی آن کاسته شود. این فرآیند به سه دسته اصلی تقسیم می‌گردد. اقتباس لفظ به لفظ، که در آن اثر اصلی تقریباً بدون تغییرات عمده به اثر جدید منتقل می‌شود. اقتباس وفادارانه، که با حفظ روح اثر، سعی در تغییرات حداقلی دارد تا پیام و جوهره اثر آسیب نبیند. و در نهایت برداشت آزاد، که هیچ محدودیتی ندارد و می‌تواند تنها از یک ایده، موقعیت یا شخصیت الهام گرفته و در قالب داستانی تازه بازنمایی شود.

به هولدینگ برویم

در واقع “زخم‌کاری” اقتباسی از رمان “محمود حسینی‌زاد” است. این نویسنده‌ رمان است که دست به یک برداشت آزاد موفق از نمایشنامه مکبث زده است. در این نوشته قرار نیست به ایرادات بی‌شمار سریال بپردازیم، تنها قصد داریم پروسه اقتباس از متن اصلی را مورد بررسی قرار دهیم.

فصل اول؛ تخریب مشاهیر

نویسنده رمان بیست زخم کاری معتقد بود که داستانش نهایتا برای یک سریال 5 قسمتی مناسب بوده است. از طرفی خود نمایشنامه هم آنقدر اتفاق ندارد که بشود قصه‌اش را در 15 قسمت روایت کرد. اینجاست که دوستان برای افزایش زمان تصمیم می‌گیرند که منصور پسر ریزآبادی را طی یک عمل تغییر جنسیت، به منصوره بدل کنند تا با مالک یک قصه‌ عشقی داشته باشد. اگر شخصیت میثم و مائده روی اعصابتان بود حق دارید، چون این دو شخصیت و رابطه‌شان هم برای افزایش زمان به سریال دوخته شده‌اند تا کمی وقت‌کُشی کنند.

شخصیت مالک در قسمت‌های ابتدایی، زمانی که فیلمنامه به رمان وفادار است، هنوز قابل پذیرش است؛ اما از نیمه‌های داستان، منطق این شخصیت رو به زوال می‌رود. برخلاف مکبث، که سرداری وفادار است و پس از سال‌ها جان‌فشانی برای پادشاه خود، در دام جاه‌طلبی می‌افتد، مالک در سریال از ابتدا با ریزآبادی کینه‌ای قدیمی دارد، که این تضاد آشکاری با روح اصلی شخصیت است. نکته‌ی بعدی این است که مکبث بسیار قدرتمند و جنگجویی بی‌رقیب است. اما در فیلمنامه به فردی تو سری‌خور بدل گشته که همه به او زور گفته‌اند و امروز قرار بر انتقام دارد. از طرفی دیگر، مالکِ زخم کاری تمامی علائم سندروم مامی ایشوز (Momy issues) را در خود دارد. این ویژگی‌ها نشان‌دهنده‌ی این است که نویسندگان کمترین آشنایی را با دنیای آثار شکسپیر و بخصوص شخصیت مکبث داشته‌اند. به همین دلیل است که جواد عزتی در نمایش ضعف‌های مالک عملکرد بدی ندارد، اما در صحنه‌های قدرت‌نمایی بسیار کم‌فروغ است. تمجید از بازی او در این نقش عجیب به نظر می‌رسد؛ چرا که مکبث به‌عنوان یکی از والاترین شخصیت‌های تاریخ هنرهای نمایشی، خود به‌تنهایی قدرتی بی‌همتا دارد. اگر اجرایی خوب از این نقش دیده‌ایم، بیشتر مرهون خودِ نقش است تا بازیگر آن.

در مورد بازی رعنا آزادی‌ور اما اوضاع بدتر است. او کاراکتر سمیرا را با اغراق بسیار و به شدت مصنوعی اجرا کرده است. این تحسین‌ها از اجرای او بسیار عجیب است. اگر درخششی است بخاطر ویژگی‌های لیدی مکبث است، وگرنه می‌توانید سایر نقش‌آفرینی‌های آزادی‌ور را بررسی کرده و کیفیت اجرای ایشان را بسنجید. تمام بازیگران زن تئاتر شبها با رویای بازی در نقش لیدی‌مکبث به خواب می‌روند. پیشنهاد میکنم به صورت اتفاقی یک اجرا از مکبث را ببینید، مطمئن باشید اجرای آن بازیگر از آزادی‌ور بهتر خواهد بود. البته پرداخت شخصیت سمیرا هم بسیار بد بوده است. شخصیت قدرتمند نیازی به داد و فریاد و کتک زدن کسی ندارد تا قدرتش را اعمال کند. این عصبانیت سمیرا نه از سر قدرت که انگار از ناتوانی‌ست. لیدی مکبث همسر خود را کتک نمی‌زند، بلکه همچون ابلیس او را فریفته و به انجام اعمال شیطانی ترغیب می‌کند. شخصیت قدرتمند در سکوت قدرتمند است. اگر لیدی مکبث واقعی و البته اقتباس درست می‌خواهید، فیلم “سریر خون” ساخته‌ آکیرا کوروساوا را ببیند.

تنها کاراکتر خوب پرداخت شده در این 15 قسمت ریزآبادی یا حاج عمو است که با بازی استثنایی سیاوش طهمورث هنوز در یادها مانده است. او یک ابلیس خانواده‌دوست است. پلیدیِ ریزآبادی از جنس جذابی است. او یک پدرخوانده‌‌ی واقعی است که دیگران را چون عروسک خیمه‌شب بازی می‌رقصاند. وضعیت هلدینگ پس از مرگ حاج عمو را تصور کنید تا به قدرت او پی ببرید.

فصل دوم؛ پولُ رو مرده بذاری زنده می‌شه.

پس از استقبال گسترده از فصل نخست، سازندگان به تولید فصل دوم روی آوردند، حتی با این‌که شخصیت اصلی در پایان فصل اول جان باخته بود. آنها شخصیت مالک را بخاطر چند میلیارد پول بیشتر و به صورتی مضحک، زنده کردند. مهدویان در یک حرکت غیر اخلاقی بدون هماهنگی با نویسنده رمان، به سراغ یک نمایشنامه دیگر از شکسپیر رفت و بدون داشتن اندکی دانش در مورد اقتباس و شخصیت‌پردازی، تصمیم گرفت که پایان قصه مالک را به آغاز قصه هملت بچسباند، حتی شده به زور. این حرکت بیخِردانه هم به دو نمایشنامه شکسپیر بزرگ توهین کرد و هم اقتباس بسیار خوب محمود حسینی زاد در رمان “بیست زخم کاری” را به بیراهه برد. بیراهه‌ای که ادامه آن در فصل سوم به یک فاجعه منجر شد.

به عنوان مثال سمیرا که در فصل اول تجسمی از لیدی مکبث بود، ناگهان به شخصیت ساده‌لوح “گرترود”، مادر هملت، تغییر ماهیت داد. هر کس حتی نگاهی گذرا به این دو نمایشنامه داشته باشد، از این جابجایی به حیرت و خنده خواهد افتاد؛ انگار یک قاتل سریالی را با خانم شیرزاد جایگزین کرده باشند. چگونه ممکن است سمیرا، که نماد نیرنگ و شرارت در فصل نخست بود، در فصل دوم تبدیل به زنی ساده‌لوح چون گرترود شود ؟ همین تغییر غیرمنطقی سبب می‌شود که او با تمام زیرکی‌اش در فصل نخست، حالا در دام طلوعی، این شخصیت ابله و کم‌عمق، گرفتار شود. نکته بعدی یکپارچگی قصه است. سمیرا در پایان قصه همچون لیدی مکبث دچار مالیخولیا می‌شود، اما در فصل دوم هیچ اثری از آن تروما در او دیده نمی‌شود. این عدم هماهنگی دو شخصیت را، که صرفا به خواست نویسنده به هم وصل شده‌اند، نشان می‌دهد.

وقتی مالک را تبدیل به روح پدر هملت می‌کنید، مثل این است که خفاش شب را به بابانوئل تبدیل کرده باشید! ارتباط شخصیت مالک و پدر هملت همین‌قدر است. یک فصل تمام مالک می‌شود پدر هملت و از قصه حذف می‌شود تا در پایان فصل با نقش ریچارد سوم برگردد و باعث شود مخاطب برای تماشای فصل سوم انتظار بکشد.

فاجعه‌ی فصل دوم به همینها ختم نمی‌شود. سازندگان مسعود طلوعی را جایگزین پدرخوانده‌ای چون حاج‌عمو می‌کنند. طلوعی قرار است “کلادیوس” قصه باشد و مرکز پلیدیِ ماجرا، اما طلوعی هیچ‌چیز نیست. یک بلاهتِ ترحم‌برانگیز در طلوعی هست که نه از او متنفریم و نه او را دوست داریم. صرفا شخصیت را نادیده می‌گیریم. در حالیکه “کلادیوس” نمایشنامه هملت یک ابلیس است که برادر خودش را کشته است و با همسر او ازدواج کرده است. حضور کلادیوس در هر صحنه از نمایش، مخاطب را از حرکت بعدی او می‌ترساند. یکی از دلایل ترس و تردید هملت همین ناشناخته بودن کلادیوس است. حالا شما طلوعی سریال را تصور کنید، این جنایات از او برمی‌آید؟ طلوعی به حدی ابله است که از میثم هم فریب می‌خورد. تمام اینها فقط بخاطر این است که نویسنده‌ای آنها را نوشته، تا شبیه نمایشنامه هملت باشد، بدون اینکه اندکی منطق در روایت وجود داشته باشد. حالا فریب خوردن سمیرا از طلوعی را به یاد بیاورید تا آش شورتر هم بشود. آنتاگونیست فصل اول حاج‌عمو بود که جلوه‌ای بسیار کاریزماتیک داشت. پس پیروز شدن بر او بسیار مهم است، اما پیروز شدن بر طلوعیِ کم‌هوش، چه افتخاری دارد؟

در مورد شخصیت میثم که قرار بوده هملتِ قصه باشد، چیز زیادی برای گفتن نمی‌ماند. در واقع، انتظار از مرتضی امینی‌تبار برای ارائه یک نقش‌آفرینی برجسته بی‌انصافی‌ست. چرا که این شخصیت آنقدر بد پرداخت شده که حتی اگر خود هملت هم قرار بود نقش میثم را بازی کند، حاصل کار چندان جالب نمی‌شد.

وقتی پرداخت شخصیت‌های اصلی اینقدر آشفته است، دیگر تکلیف کاراکترهای فرعی مشخص است. انگار سیر روایت‌های هملت را برداشته‌اند و فقط با یک سری اتفاق جایگزین کرده‌اند. آن هم بدون کوچکترین اهمیتی نسبت به انگیزه‌ شخصیت ها و بررسی روابط آنها و چرایی تصمیماتشان. از پولونیوس گرفته تا لایرتیس و اوفلیا، همگی بدون منطق و صرفاً به اراده نویسنده وارد کار شده‌اند.

روی سخن با سازندگان سریال است. شما نباید در فصل دوم از شکسپیر یاد می‌کردید، باید سراغ نویسنده‌ رمانی می‌رفتید که داستان مالک و سمیرا را نوشته‌ است. نادیده گرفتن کپی‌رایت نویسنده، هم بسیار غیر اخلاقی‌ست و هم باعث این سقوط آزاد شده است. البته شکی وجود ندارد که محمود حسینی زاد بعد تماشای فاجعه‌ی فصل اول، هرگز اجازه‌ی ادامه‌ی آن را نمی‌داد. برای پاکسازی ذهنتان از فصل دوم، تماشای فیلم “هملت” به کارگردانی گریگوری کوزینتسف را توصیه می‌کنیم.

فصل سوم؛ زخمِ چه کاری؟

اسکندر مقدونی در سال 330 قبل از میلاد تخت‌جمشید را ویران کرد. برای طرفداران ادبیات نمایشی جنایاتی که تیم تولید زخم کاری در حق آثار شکسپیر روا داشتند، کمتر از بلایی که سر تخت‌جمشید آمد نیست. برای فصل سوم بار دیگر قرار است استخوان‌های شکسپیر در گور بلرزد و این‌بار قرعه به نام شاه‌لیر و ریچارد سوم افتاد که قربانی سازندگان شوند. تصور اینکه گروهی بتوانند بین این شخصیت‌های کاملاً متفاوت که در دنیای جداگانه‌ای زندگی می‌کنند، شباهت‌هایی پیدا کرده و آنها را به هم وصل کنند، بسیار دشوار و حتی مضحک است. این کار نه تنها غیرممکن به نظر می‌رسد، بلکه نشان‌دهنده ناآشنایی با عمق هر یک از این شخصیت‌هاست.

طلوعی که قرار بود در فصل دوم به عنوان کلادیوس هوشمند و خبیث معرفی شود، در فصل سوم به شاه‌لیر ابله تبدیل می‌شود. این تغییر مانند تعویض شخصیت انیشتین با فارست‌گامپ عقب‌مانده است و نشان‌دهنده عدم درک از تفاوت‌های بنیادین این شخصیت‌هاست. وضعیت هنگامی بحرانی‌تر می‌شود که طلوعی نه تنها هیچ شباهتی به شاه‌لیر ندارد، بلکه سرنوشت او نیز ارتباطی با نمایشنامه اصلی پیدا نمی‌کند. گویی دستی از غیب سازندگان را مجبور به اقتباس از شکسپیر در همه‌ فصلهای سریال کرده است. نویسنده قرار بود با حضور دختران طلوعی شخصیت شاه‌لیر را به یاد مخاطب بیاندازد، اما هرگز موفق به اینکار نمی‌شود. “فرناز” و “انسیه” هیچ شباهتی با “گانریل” ، “ریگان” و “کوردلیا” دختران شاه‌لیر ندارند. دختران طلوعی در سریال، عملا هیچ استفاده‌ای ندارند و اگر از روند قصه حذف می‌شدند، فقط چند قسمت زودتر از این کابوس خلاص می‌شدیم.

از طرفی مالک فصل دوم پدر هملت بود که توسط برادرش به قتل رسیده بود. او در فصل سوم تبدیل به ریچارد می‌شود. یک شخصیت خبیث، بی‌رحم و شرور که اتفاقا برادر خودش را می‌کشد تا به پادشاهی برسد، دقیقا برعکس پدر هملت! با وجود این میزان تغییر شخصیت، چطور می‌شود از بازیگر انتظار درخشش داشت. همین که جواد عزتی زیر بار اجرای این میزان از تناقض تَرَک نخورده‌است جای بسی خوشحالی‌ست. اصولا شخصیت به واسطه انگیزه‌ها، نیازها و ویژگی‌های درونی خود دست به عمل می‌زند و این تغییرات پی‌درپی باعث چند‌پاره شدن شخصیت می‌شود و نمیتوان با او همذات‌پنداری کرد.

از طرفی دیگر پیروزی بر یک حریف ضعیف، هیچ لذتی ندارد. در ادبیات نمایشی ، قهرمان زمانی احساس قدرت می‌کند که بر یک آنتاگونیست قدرتمند غلبه کند. این برتری بر دشمنی قوی است که مخاطب را به وجد می‌آورد و با قهرمان همراه می‌کند. شکست دادنِ طلوعی با آن ضریب هوشی پایین در سریال، چه لذتی ممکن است در شخصیت مالک ایجاد کند؟ به عنوان مثال، در فیلم”OldBoy” شخصیت پس از 15 سال اسارت، میخواهد از کسی که او را دزدیده انتقام بگیرد، اما همواره یک قدم از دشمنش عقب است، اینجاست که مخاطب با کاراکتر همراه می‌شود تا شاهد پیروزی‌ قهرمان بر دشمن خبیث باشد. در سریال اما طلوعیِ کم‌هوش که حتی سیما هم او را فریب می‌دهد، نباید رقیبی قدرتمند برای شخصیت اصلی قصه باشد.

اما برداشت از آثار شکسپیر تنها به دو شخصیت مالک و طلوعی مربوط می‌شود. سمیرا که در فصل سوم علنا روی هواست. اصلا معلوم نیست چطور ممکن است یک نفر بتواند ترومای روحیِ لیدی مکبث و آن عذاب وجدان را تحمل کند، در ادامه در قالب شخصیت گرترود، مرگ فرزند را هم به چشم ببیند و همچنان خم به ابرو نیاورد؟ این شخصیت در فصل سوم از هیچ منبعی الهام گرفته نشده است. سیما و کیمیا هم همینطور هستند. این دو نفر که اصولا دلیلی برای حضور در قصه ندارند و از فصل قبل در قصه جا مانده‌اند و ما به ناچار مجبور به تماشای آنها هستیم.

امیدوارم مخاطب این متن توجه کند که اگر رمقی در شخصیت مالک و سمیرا مانده، بخاطر غنای شخصیت مکبث و لیدی‌مکبث است که هنوز در ذهن مخاطب حضور دارد، و البته اقتباس بسیار خوب محمود حسینی‌زاد که باید گفت به اندازه‌شکسپیر در این سریال به او اجحاف شده است.

برای فراموش کردن هر فصل بهتر است یک اقتباس مناسب تماشا کرد تا از آسیب‌های احتمالی به روح روان خود جلوگیری کنیم. به همین دلیل تماشای شاه‌لیر اثر پیتر بروک ، Ran ساخته آکیرا کوروساوا و ریچارد سوم به کارگردانی لارنس الیویه از پیشنهاد می‌شود.

فصل چهارم؛ میشه تموم شی؟

با توجه به اینکه می‌دانیم فصل چهارم ساخته شده است، تنها می‌توان امید داشت که این دیگر فصل پایانی سریال باشد. چرا که می‌دانیم شکسپیر مظلوم آثار زیادی دارد و با حفظ همین روند، احتمالا مجبوریم فصل هجدهم زخم کاری را با نگاهی به نمایشنامه “رومئو و ژولیت” تحمل کنیم!

اقتباس از یک اثر ، معمولا به دلیل جذابیت قصه و غنای ادبی آن است. این اثر آنقدر کیفیت داشته که هنرمندان دیگری تصمیم بگیرند آن داستان یا بخشی از آن را طور دیگری روایت کنند. اما این روایت دوباره، نیازمند دانش عمیق نسبت به متن اصلی و البته داشتن مهارت در اقتباس است. مواجهه با یک اقتباس خوب نه تنها مخاطب را به وجد می‌آورد بلکه کنجکاوی او را هم تحریک می‌کند که به سراغ منبع اقتباس هم برود و با آن اثر و خالق آن بیشتر آشنا شود. اما کاش اگر قرار به اقتباس است، کار به صورتی انجام شود که بیننده فکر نکند سازنده‌ها هیچ شناختی از منبع اصلی ندارند. شاید تنها کار درستی که سازندگان این سریال کرده‌اند، همان جمله‌‌ی تیتراژ باشد. آنها نوشته‌اند “با نگاهی به آثار شکسپیر” و با تماشای سریال میتوان فهمید که گویی آشنایی‌شان با جهان شکسپیر فقط در حد نگاه کردن به جلد بوده است تا ببینند نویسنده‌‌ی آن کیست، نه بیشتر!