در جستجوی معنا

«چرا گریه نمی کنی؟» یک اتوبیوگرافی است که براساس تجربه زیسته علیرضا معتمدی، نویسنده، کارگردان و بازیگر ساخته شده است. این فیلم در بحبوحه حوادث 1401 در جشنواره فجر اکران شد که با حاشیه هایی همراه بود. روایت یک خطی آن قصه مردی (علی شهناز) است که برادرش را ازدست داده و در این غم نمی تواند گریه کند. علی بخاطر اینکه نتوانسته با این فقدان کنار بیاید به یک پوچی و گسستگی از دنیا رسیده. همه اطرافیان او تلاش می کنند او را به گریه وادار کنند چون معتقدند باید عواطف و هیجاناتش را تخلیه کند تا به زندگی برگردد. او آنقدر از این دنیا خود را کَنده است که گوشی ندارد، کلید خانه اش را همه دارند، نه از چیزی تعجب می کند و نه از چیزی مثل توی قبر خوابیدن می ترسد و غم انگیزتر طناب دار در خانه اش آماده است. علی همه چیز را بی معنا می داند، او درباره مرگ، شادی، امید و زندگی نظر خاصی ندارد اما با این حال همه مسیرهایی را که به او پیشنهاد می دهند، امتحان می کند.  همه کمک ها، پیشنهادها و مسیرها نتیجه ندارند و در نهایت علی با یک اتفاق به ظاهر کوچک گریه می کند! فیلم علیرغم درونمایه تلخی که دارد اما یک طنز ظریف و دلنشینی هم دارد که تداعی این را می کند که: خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است.

شب، داخلی، ناامیدی

علی در این بن بستی که قرار دارد همه چیز را فاقد اعتبار و کارایی می داند حتی خدا و مذهب را. دلم می خواهد سکانس هیات رفتن و غش کردنش وَ هجو قبرستان و تخمه شکستنش را به چالش بکشم اما به این فکر میکنم که ما انسان سوگوار را همیشه از بیرون دیده ایم و سرسلامتی داده و رد شده ایم اما «چرا گریه نمی کنی؟» از استیصال و انسداد درونی یک سوگوار حرف میزند. معتمدی در یک گفتگو می گوید: «اگر در سکانس ابتدایی، برهنه بودم، نمادی بود از اینکه قرار است روح برهنه من را ببینید.» این همان نقطه عطفی است که فیلم را رئال و واقعی می کند و مخاطب برایش کف می زند. فکرم خطا نیست، در همان سکانس قبرستان، علی با عمه جوانش (هانیه توسلی) که مذهبی و سنت گراست درباره سوگ و جهان هستی گفتگو می کند. نمای توشات (2shot) این سکانس قابل توجه است؛ عمه درحالیکه روی صندلی نشسته و پوشش آرامبخش با تم آبی دارد از عظمت جهان هستی و ریز بودن ما انسانها و مشکلاتمان می گوید و علی روی زمین نشسته و با لباسی که رنگ متضاد از عمه دارد حرفها را می شنود و تخمه می شکند. کارگردان میخواهد بگوید دست برتر در جهان هستی همان نگاه عمه به دنیاست اما علی به خاک نشسته و در این مقطع از زندگی اش توان رویارویی با این نگاه را ندارد و اگر به چیزی می خندد و چارچوبی ندارد، از سر لگد زدن و لجبازی نیست. اما خطا اینجاست که هم درون مایه فیلم و هم صحبتهای کارگردان اصالت را به ناامیدی می دهند و اگر در این عظمت هستی کسی امیدوار است مایه تعجب است.

به وقت تاخت و تاز

حالا وقت به چالش کشیدن فیلم است؛ اگر علیِ فیلم ما به ازای بیرونی نداشت، حتما فیلم را یک اثر کاملا اباحه گرانه می دانستم که آمده تا روی همه ارزشها و ضدارزشها پا بگذارد؛ گویی کارگردان به قاعده «مرگ مولف» اعتقاد نداشته و نمی داند هر اثری فارغ از نیت و هدف سازنده اش حرف برای گفتن دارد. «چرا گریه نمیکنی؟» انسان مستاصلی را نمایش می دهد که مانند یک عروسک خیمه شب بازی وسط استیج ایستاده و دیگران او را به هر سمتی که می خواهند میکِشند. رفیقش او را به پای منقل و مخدر می نشانَد، زنش او را به برهوت بیابان می بَرَد، دوست دخترش او را به میان گاوداری و فضای حیوانیت می کشاند، عمه اش پای او را به هیات و روضه باز می کند. انسان سوگوار مستاصل است، نفهم که نیست. فیلم تست کردن هر چیزی را مباح می داند، هنجار یا ناهنجار بودن، ارزش یا ضد ارزش بودن، شرعی یا غیرشرعی بودن اهمیتی ندارد.

در خلال تلاش برای گریستن اتفاقاتی رقم میخورد که به اباحه گری دامن میزند؛ زن عقدی علی (باران کوثری) و دوست دخترش (فرشته حسینی) خوش و خرم در یک مکان وقت می گذرانند و علی در جمع سه نفره شان به مهتاب (باران کوثری) می گوید تو را طلاق بدهم خوشحال می شوم! اساسا چرا هم زن دارد هم دوست دختر؟!

دوست روزنامه نگارش (مانی حقیقی) گاه او را پای بساط مشروب می نشاند تا کمی سوگش را فراموش کند و گاه قبری حفر می کند تا علی درون آن بخوابد و ببیند مرگ چیز بدی نیست و خودش به طرز مسخره ای بالای قبرش دعا می خواند.

صبا (فرشته حسینی) انسان و موجودیتش را در حد یک موجود چهارپا تقلیل می دهد! خب، دوست گرامی اگر ما گاویم پس چرا گاو نیستیم؟

بدشکل ترین سکانس هم متعلق است به سکانس هیات، یک میزانسن و تصویرسازی مبتدی و ناشیانه از مراسم عزاداری. نوحه خوانی بدون میکروفون که دیگر رایج نیست برادر بزرگوار! این هم معلوم نیست که چرا علی بعد از شرکت در آن مراسم غش می کند و زیر سرم می رود!

در مجموع فیلم یک هجویه برای مرگ است اما در عین حال پی یک معنا برای زندگی می گردد. در سکانس پایانی گریه می کند اما به معنای زندگی نمی رسد و جبرا خود را محکوم به زندگی می داند.

مرد که گریه نمی کند

فیلم سویه جنسیتی پررنگی ندارد اما سفر به جهان مردانه هنگام مواجهه با سوگ جالب است. همیشه به نسل ما گفته بودند «مرد که گریه نمیکنه» اما حالا معضل یک مرد گریه نکردن بود. «چرا گریه نمی کنی؟» پیوند عقل و عاطفه در انسان را به خوبی نشان می دهد. علی از شدت عاطفه به برادرش و از شدت غمی که در فقدانش تحمل کرد نتوانست گریه کند و چون برون ریزی عاطفی نداشت، به پوچی و نوعی نیهیلیسم رسید. علی وقتی  توانست گریه کند که در یک موقعیت فقدانی دیگر قرار گرفت، در مسابقه فوتبال با زحمت زیادی گل زد اما مردود اعلام شد. علی باید دوباره از دست دادن را تجربه می کرد تا عقل و عاطفه اش «معنای» تلاش کردن و از دست دادن را درک کند و از بهت سوگ خارج شود تا بتواند برایش سوگواری کند.

برای گریه…

من فیلم را دوست دارم چون در میان توصیه های زردی که برای زیاد خندیدن می شود، پرداختن به عنصر گریستن جذاب است. گریه از انسان و برای انسان است، اما نباید فراموش کرد که گریه تنها برای سوگ نیست، در این جهان معنادار، گریه هم معنا دارد.