بهرام بیضایی در یکی از بهترین آثارش، شمال و جنوب ایران را به هم می‌دوزد تا ما ایرانیان را به هم نزدیک‌تر کند. فیلمِ بی‌نظیر که داستانی جهان‌شمول دارد. فیلمی درباره‌ ارتباط با جهان هستی و هر چه در آن است. فیلمی که تمام مردم جهان باید آن را تماشا کنند. این شما و این یادداشتی در ستایش “باشو غریبه کوچک”

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

به غمزه مسأله‌آموز صد مدرس شد

«حافظ»

 

غریب در وطن

جنگ‌زد‌ه‌گی یکی از آسیب‌های پنهان جنگ است. “باشو غریبه کوچک” بیشتر از آنکه در رابطه با فضای درونی جنگ باشد، بیشتر به تاثیرات منفی آن بر جامعه‌ی دور از جنگ پرداخته است. اما همزمان تصاویر زیبایی از وطن‌پرستی، دفاع از میهن و  اتحاد بین اقوام را در ناخودآگاه مخاطب به یادگار می‌گذارد. ما جز چند دقیقه ابتدایی چیزی از جنگ نمی‌بینیم و باقی زمان فیلم صرف نشان دادن عوارض و ویرانی‌های همان چند دقیقه می‌شود. فیلم به زیبایی مفهوم بی‌پناهیِ یک جنگ‌زده را به مخاطب ارائه می‌کند. باشو هنوز از ترومای مرگ خانواده‌اش در رنج است. او با هر صدای بلندی علائم اضطراب پس از حادثه را نشان می‌دهد. بیننده رنج باشو از عدم ارتباط با دیگرانی که زبانش را نمی‌فهمند با جانش لمس می‌کند. باشو توسط محیط جدیدش پذیرفته نمی‌شود. او همواره در معرض احساس طرد شدن است. او چون گویش مخصوص آن منطقه را بلد نیست، فکر می‌کند که از ایران خارج شده است. او از همه چیز می‌ترسد. او اما تصویری از مادرش را در نایی‌جان می‌بیند و اولین بار به همین دلیل است که لب به سخن باز می‌کند. ناخوانده بودن، سربار بودن و تعلق نداشتن و کلی احساس منفی دیگر، همواره یک جنگزده را آزار خواهد داد و گاهی تا پایان عمر او را رها نخواهد کرد. احساساتی که بهرام بیضایی بسیار هنرمندانه بدون اغراق و دیالوگهای شعاری، که با کمک تصویر و گاها در سکوت به مخاطب منتقل می‌کند.

نایی جهان را اهلی کرده است.

 از آنجایی که فیلم در مورد کودکان است، به شباهت این قسمت از داستان شازده‌کوچولو و رابطه‌ باشو ونایی‌جان دقت کنید:

روباه: آدم‌ها همه‌چیز را همینطور آماده از مغازه می‌خرند. اما چون مغازه‌ای نیست که دوست بفروشد، تنها مانده‌اند! حالا اگر تو دوست می‌خواهی مرا اهلی کن.

شازده کوچولو: یعنی چی راهش چیه؟

روباه: باید کمی صبر کنی، هر روز سر ساعت معینی منو ببینی، بهم غذا بدی، نوازشم کنی. چند روز که بگذره سر ساعت معینی دلم برایت تنگ می‌شود.  مدتی که بگذره زندگی برام مفهوم دیگه‌ای پیدا می‌کنه. هرچه لحظه‌ها جلوتر میرن، بیشتر شاد میشم، چون لحظه دیدار نزدیک‌تر میشه و همه‌چیز بوی تو رو میده.

تمام روند ایجاد علاقه را بدون اغراق و با تصویر در فیلم می‌بینیم.  باشو مثل شازده‌کوچولو در این روستا غریب است. نایی‌جان درست همانطور که روباه قصه‌ شازده‌کوچولو می‌گوید جهان اطرافش را اهلی کرده است. او زنی بی‌سواد، اما بسیار هوشیار است، گویی دانشش را از مادر طبیعت به ارث برده است. او تلاش می‌کند با پرنده‌ها و حیوانات دیگر زبان مشترک پیدا کرده و با آنها ارتباط برقرار کند، پس ارتباط گرفتن با پسرک یتیمی که بنده‌ی محبت است برای او بسیار ساده است. او در تلاش است زبان تمام جهان را یاد بگیرد. پس باشو که چون کبوتری به لا‌نه او پناه آورده را اهلیِ‌ خود می‌کند. در یک سکانس دیدنی نایی‌جان و باشو با زبان خودشان اجسام را به هم معرفی می‌کنند، اینجا ما اوج تلاش نایی‌جان را برای نزدیک شدن به دیگران می‌بینیم. در این سکانس شاهد اتصال جنوب و شمال کشور هستیم. انتخاب جغرافیای شمال کشور بسیار هوشمندانه است. چراکه طبیعت این منطقه زبان سخن دارد و با انسان سخن می‌گوید. البته برای شخصیتی چون نایی‌جان که گوش شنوایی دارد.

همزیستی باشو و  هرم مزلو

طبق هِرَم مزلو نیازهای انسان از خوراک و پوشاک که نیازهای اولیه و زیستی هستند شروع شده و به نیازهای اجتماعی و اخلاقی و هویتی ارتقا پیدا ‌می‌کنند. نیازهای انسانی ما را مجبور به همزیستی با دیگران می‌کند. باشو با محیط آشنا نیست، غذای این مردم را دوست ندارد و خود را از آنها نمی‌داند. اما گرسنه است و این نیاز اولیه او را مجبور می‌کند که به اهالی روستا نزدیک شود. نایی به او خوراک و پوشاک می‌دهد و نیازهای بعدی شامل امنیت و پذیرفته شدن را هم برطرف می‌کند. اینجاست که باشو خود را یکی از اعضای خانواده می‌شناسد و نایی را به عنوان مادر قبول می‌کند . این یعنی رسیدن به والاترین نیاز انسانی که همان هویت است.

نایی‌جان در ستیز با  جامعه

یکی از مهمترین تقابلهای شخصیت نمایشی تقابل شخصیت با جامعه‌اش است. نایی‌جان که در تلاش است با تمامی موجودات عالم ارتباط برقرار کند و حتی با عقاب‌ها صحبت می‌کند، نمی‌تواند بپذیرد که کودکی را فقط به جرم تفاوت رنگ پوست و زبان از خود براند. او که یک کاراکتر بسیار قدرتمند است، در مقابل اهالی روستا از باشو محافظت می‌کند و به کنایه‌ها و حرفهای خرافاتی آنها اهمیتی نمی‌دهد. او بخاطر یک غریبه از همسایه‌هایش فاصله می‌گیرد، چون می‌داند که دیگران از روی جهل او را شوم و بد قدم می‌دانند. او از مانع زبانی رد شده و با قلبش به باشو نزدیک شده است. او حتی مقابل همسرش هم می‌ایستد همسری که ابتدا با حضور باشو مخالف است، اما وقتی مهربانی باشو را میبیند، او هم اهلیِ باشو می‌شود. چیزی مثل رابطه روباه و شازده کوچولو.

 هماهنگی فرم و محتوا

تیتراژ فیلم اصواتی‌ست که مخاطب معنی آن را متوجه نمی‌شود. تصویر تیتراژ هم تعدادی هواپیمای نقاشی‌ شده‌ در حال حرکت است. انتهای تیتراژ اما به یک انفجار ختم می‌شود که در ادامه می‌فهمیم روستای محل زندگی باشو را ویران میکند. این صداهایی که ما نمی‌شناسیم اما در روستای نایی‌جان به نوع دیگری وجود دارد. نایی‌جان هر روز صبح قبل از طلوع به مزرعه رفته و با ایجاد سر و صدا سعی دارد از حمله‌ی گراز و پرنده‌ها به زمینش جلوگیری کند. گویی آن صدای روی تیتراژ هم انجام نوعی مناسک جهت جلوگیری از حمله‌ دشمن بوده است که البته هر دوی اینها نتیجه نمی‌دهد. هم دشمن خارجی حمله می‌کند و هم گراز.  باشو از ترس جانش فرار می‌کند و به نایی‌پناه می‌برد. نایی‌جان هم در نبود همسرش احساس ترس و تنهایی می‌کند. نزدیک شدن این دو نفر و البته سکانس پایانیِ فراری دادن گراز، هماهنگی زیبایی بین مفهوم اتحاد و غلبه بر ترس‌ها ایجاد می‌کند.

اجرای بی‌نظیر

فیلم بر شانه‌های سوسن تسلیمی سوار است. ایده‌ی اولیه قصه را او مطرح کرد و بعدها فیلمنامه توسط بیضایی نوشته شد. به عنوان بازیگر هم  مثل اکثر نقش‌آفرینی‌هایش در قله است. سوسن تسلیمی یکی ده بازیگر برتر تاریخ سینمای ایران اعم از زن و مرد است. تماشای او در قامت نایی، دلنشین است و اجرای او به اندازه است. تسلط او به گویش شخصیت، همچنین نمایش  حالات روحی او و ایستادگی‌اش جای هیچ انتقادی را باقی نمی‌گذارد.  نقل قولی هست که در صحنه‌ی بازار، هیچکدام از اهالی نفهمیده بودند که تسلیمی بازیگر است و خیال می‌کردند گروهی فیلمبردار آمده‌اند فیلم مستند بسازند.

کارگردانیِ متن

استاد بیضایی در یکی از بهترین فیلمهایش با هنرمندی تمام حین نشان دادن تفاوتهای اقوام ایرانی، روی  شباهت‌های ما تاکید می‌کند. او ابتدا باشو را در قاب‌های تنها به تصویر می‌کشد، اما رفته رفته و با نزدیک شدن به نایی، باشو را در قاب‌های مشترک با دیگران میبینیم. حضور تصویری از مادر باشو در کنار نایی‌ جان، ترفندی بوده که کارگردان بکار برده تا بدون کلام، درونیات باشو را برای مخاطب ترسیم کند. برخلاف اغلب روشنفکران ایرانی، بیضایی در دام عرب‌ستیزی نمی‌افتد، او باشو را به عنوان یک عرب‌زبان بخشی از هویت ایرانی به ما می‌شناساند. باشو به زبان فارسی به واسطه‌ی مدرسه آشناست. اما هم در خانه آنچنان تمرین نداشته و هم ساکنان روستا با گویشی صحبت می‌کنند که فهمش برای باشو سخت است. اینجاست که کتاب فارسی باعث نزدیکی باشو با بچه‌های دیگر می‌شود. این ریزبینی‌ها ارزش کار بیضایی را دو چندان می‌کند.

کلام آخر

“باشو غریبه کوچک” مخاطب را با زشتیِ نژادپرستیِ اهالی روستا مواجه می‌کند و به مخاطب نشان می‌دهد که وطن‌پرستی با نژادپرستی بسیار تفاوت دارد. نژادپرستی ریشه در جهل و ندانستن دارد. مثل نا‌یی و اهالی روستا که به تدریج و با نزدیک شدن به باشو و شناخت بیشتر او، دست از تمسخر او برداشتند، بیننده هم با تماشای نزدیک شدن تدریجی شخصیت‌ها، به درکی از برابری انسان‌ها می‌رسد. درمی‌یابد که همه‌ی ما ایرانی هستیم و این تفاوت‌ها فقط در ظاهر ماست. ما همه هموطن هستیم و بجای دشمنی با هم، باید در برابر دشمن خارجی از هم دفاع کنیم. پیامی‌ که کارگردان در بستر جنگ به خوبی به مخاطب منتقل می‌کند.