“خانه کاغذی” یا “سرقت پول” داستان تیمی است که هر کدام با سوابقی از دزدی دور هم جمع شدهاند تا ذیل نقشه شخص باهوشی به نام پروفسور (Alvaro Morte) بتوانند بزرگترین دزدی تاریخ را رقم بزنند.
دو ترجمه فارسی از نام این سریال وجود دارد. یکی “سرقت پول” که به نام اسپانیایی آن نزدیکتر است و دیگری “خانه کاغذی” که در فضای فارسی زبان مصطلح است. اگر چه نام اصلی این سریال سرقت پول است اما در این متن با نام مصطلح آن بین مخاطب فارسی زبان یعنی خانه کاغذی آن را بررسی میکنیم. فصل اول این سریال در سال 2017 به کارگردانی الکس پینا(Alex Pina) ساخته شد و به سرعت توانست به پربینندهترین سریال غیر انگلیسی زبان در نتفلیکس تبدیل شود. بررسی این سریال به چند دلیل واجد اهمیت است. اول، تعداد مخاطبین ایرانی بالایی که این سریال به خود اختصاص داده. دوم، اهمیت فلسفی سریال به جهت دست گذاشتن روی مدیریت ادراک و ذهن. سوم، موفقیت یک سریال در عرصه جهانی خارج از مرزهای هالیوود. اما نکته بارز در این سریال که اهمیت نقد و بررسی آن را برای ما زیاد میکند شکل گیری الگوی جدید از دزدی است. الگویی شبه رابین هودی اما با شیوهها و ترفندهای مدیریت ادراک و ذهن که وجه تمایز این سریال در بین سریالهای مشابه در ژانر اکشن است. همچنین اهمیت نقشهها و الگوهای اقناعی با چاشنی تسلط بر ادراک افراد در این سریال بیش از آنکه وجه فنی و فرمی این سریال را با اهمیت کند لزوم بررسی جوانب محتوایی و تحلیل کیفی آن را مهم مینماید. لذا سعی میشود در این مجال این سریال از زوایای مختلف مورد بررسی قرار گیرد.
ایده خوب سریال با بعضی پرداختهای بد!
قبل از اینکه وارد مباحث کیفی و تحلیلهای کیفی این سریال شویم نگاهی به برخی از ضعفهای شکلی و فرمی سریال میاندازیم. در نگاه اول کامل مشخص است که بخشهای زیادی از این سریال قابل حذف است. زیاده گویی و پرچانگیهای متعدد این سریال حوصله مخاطب را سر میبرد. این داستان و قصه زیبا میتوانست در همان فصل سوم به پایان برسد. اما زیاده گوییها، پرداختنهای غیر ضروری به گذشته برخی از شخصیتها، درامهای عاشقانه بیش از حد در جای جای سریال باعث طولانی شدن بی جهت سریال در طول پنج فصل شده است. اگر داستان را مثل یک خط مستقیم از ابتدا تا انتها پیگیری کنیم به یک پیرنگ واحد میرسیم که گاهی حواشی زائد ما را از پیگیری این خط واحد دور میکند. این زیادهگوییها و این درامهای عاشقانه بیش از حد، جایی در این سریال ندارند. گفتگوهای عاشقانه وسط درگیریهای اکشن، درگیرسازی احساسی اعضای تیم با دیگر اعضا و به حاشیه رفتن اصل داستان و مواردی از این دست در یک سریال با تم داستانی مرموز و پیچیده به قصه ضربه وارد کرده است. همچنین اگر این سریال در ژانر اکشن فرو نمیرفت می توانست موفقیت بهتری کسب کند. قصه و ایده این سریال اصلا اکشن نیست اما کارگردان برای ایجاد جذابیت در بسیاری از سکانسها سعی کرده از ژانر اکشن برای جلوگیری از افت ضرباهنگ فیلم کمک بگیرد.
این اشتباه کارگردان باعث بروز مشکلی شده است که در این سریال به وضوح مشخص است. فروبردن این سریال با یک تم فلسفی و روانشناختی در ژانر اکشن باعث شده تا مخاطب به دغدغههای روانشناختی و فلسفی کارگردان و نویسنده بی توجه باقی بماند و تا پایان سریال فقط درگیر جذابیتهای اکشن آن باشد. زائد بودن این صحنههای اکشن در این سریال آن هم با این حجم و میزان در برخی از صحنهها کاملا کاریکاتوری و به دور از واقعیت نمایش داده شده است. به عنوان مثال اگر به صحنههای تحویل کشتههای داخل ساختمان بانک به پلیس و کادر درمانی نگاه کنید بیشتر یاد توپ شوت کردنهای شخصیتهای کارتون فوتبالیستها میافتید. کش دادنهای بیخود و زائد برای موضوعی که اساسا ربطی به اصل داستان ندارد برای ایجاد جذابیت بوده. اما به طور معکوس باعث ضربه خوردن به اصل داستان و تم داستانی آن و همچنین ابعاد فلسفی و روانشناختی آن شده است. با این حال در این مجال و در این بررسی بیش از آنکه بخواهیم روی اشکالات فرمی آن متمرکز باشیم سعی داریم ابعاد فلسفی نهفته در سریال را به شما خواننده عزیز ارائه کنیم تا مبادا ازدیاد درامهای عاشقانه و صحنههای اکشن سریال بر ابعاد عمیق آن سایه بیندازد.
کاشت الگوی رهبر توانا در ذهن مخاطب!
نقطه قوت این سریال نقش پروفسور است. مغز متفکر تمام دزدیها. پروفسور را از این سریال حذف کنیم مابقی سریال بیشتر به یک سریال عادی در ژانر اکشن شبیه است که چندان حرفی برای گفتن ندارد. مخاطب، پروفسور را در این سریال به عنوان یک طراح سرقت میشناسد. در صورتی که او قبل از اینکه طراح یک سرقت تمام عیار باشد یک رهبر تمام عیار است که مثل یک پدر برای تیمش دلسوزی میکند به آنها انگیزه میدهد و آنها را پیش میبرد. نکته بسیار مهم در این سریال که رمز تفاوت این سریال از دیگر آثار مشابه است، تلاش برای مدیریت تیم و دیگران به دور از رفتارهای خشونت آمیز و سلطه جویانه است. کمتر فیلم و سریالی را سراغ داریم که سردسته یک تیم دزد که اساسا در ذهن ما با کلیشههایی مثل دزدی، غارت، سنگدلی، منفعت شخصی همراه است اینچنین رفتارهای حساب شده و درستی از خود نشان دهد. درواقع کارگردان خواسته این اقدام نمادین برای دستبرد به بانک مرکزی اسپانیا را به دور از کلیشههای رایج در سرقتهای مسلحانه اقدامی مردمی و از دل بدنه توده مردم عنوان کند که قصدشان گرفتن سهمشان از لابلای چنگال بی رحم نظام سرمایهداری است.
لذا پروفسور در نقاط اوج سریال که این نقاط اوج در اکثر موارد به یکی از تصمیمات جذاب و در عین حال هدفمند او گره میخورد، تصمیم و رفتارها طوری است که با کمترین آسیب ممکن، بیشترین پیشروی در راستای اهداف تیم اتفاق میافتد. این نوع از سرپرستی تیم که همگی سابقه دزدی و اعمال غیرقانونی دارند در جای خود بسیار تحسین برانگیز است. یکی از فرضیاتی که میشود برای تحلیل این رفتارها در نظر گرفت شبیه شدن این تیم به تیم رابین هود است. رابین هود و تیمش نیز سعی میکردند با دزدی از بدنه بورژوا و سرمایهدار سهم خود و مردم فقیر را بستانند و به آنها برگردانند. لذا رابین هود نیز به جای اعمال رفتارهای غیر انسانی و بعضا به دور از شان اخلاقی سعی میکرد مراحل دزدی خودش را با کمترین آسیب به بدنه جامعه پیش ببرد. این تفکیک در فهم تم داستانی این سریال بسیار حائز اهمیت است. دزدی برای کسب سود و منفعت شخصی با دزدی برای گرفتن حق و ایجاد یک آشوب نمادین علیه نظام سرمایهداری دو مقوله مجزا هستند. اگرچه در هر دو، نوعی آنارشیسم اجتماعی نهفته است اما نمیتوان از تفاوت ماهوی آنها چشمپوشی کرد.
ما به میزان نیازهایمان ضعیف هستیم!
یکی از نکات نهفته در این سریال که نمونه بارز آن در شخصیت پروفسور نهادینه شده است رابطه مستقیم ضعف انسانها به میزان نیازمندی آنها به انواع امیال و نیازهای درونی و بیرونی است. یعنی انسان به میزانی ضعیف است که به چیزی یا کسی نیازمند است. پروفسور فردی است که به جای ایجاد سلطه زورمندانه از طریق تیر و تفنگ و زور بازو سعی میکند با نفوذ به قوای ادراکی و احساسی افراد آنها را خلع سلاح کند و آنها را با خود همراه سازد. یکی از موانع اصلی او در داستان یک افسر پلیس است به اسم خانم راکل موریلو (درنقش لیسبون؛ هرشخصیت در این سریال اسم یک شهر را یدک میکشد تا با اسم اصلی شان شناسایی نشوند) است. این افسر پلیس مسئول عملیات برای نجات گروگانها و پایان دادن به این قائله میشود. اما پروفسور به جای اینکه او را با قدرت سخت خود از میان بردارد سعی میکند به قوای ادراکی و احساسی آن خانم نفوذ کرده و او را با خود همراه سازد.
افسر پلیس از طریق تماس تلفنی با پروفسور در ارتباط است. اما پروفسور برای شناسایی نشدن روی صدای خود افکتهای صوتی گذاشته است. اما در فضای واقعی با لیسبون ارتباط برقرار کرده تا بتواند بر قوای ادراکی و احساسی او مسلط شود. در این رویارویی جالب و نفسگیر، مخاطب تقابل دو ماموریت را با دو نیاز درونی انسانی شاهد است. از یکسو هر دو وظیفه دارند دنباله رو ماموریت خود باشند؛ یکی دزدی و یکی ضد آن. از طرفی پروفسور به مرور توانسته احساسات و عواطف افسر پلیس را که از همسر قبلی خود جدا شده درگیر خود کند. یعنی نیازی انسانی (میل به جنس مخالف) که در حال به حاشیه بردن آن وظیفه اصلی است. اینجاست که افسر پلیس به مرور در مقابل این نیاز انسانی دچار ضعف میشود و با پروفسور وارد قرارهای عاشقانه شده و عاشق پروفسور میشود (در صورتی که نمیداند این شخص که عاشقش شده همان پروفسور و سرگروه تیم سرقت است). افسر پلیس صدای اصلی پروفسور را نشنیده. لذا نمیداند معشوقه او سرتیم همان تیم سرقتی است که او ماموریت خنثی سازی آن دزدی را دارد. با این حال پروفسور تا اینجا هنوز روبروی نیازهای خود زانو نزده. اما از یک جایی به بعد او نیز عاشق این افسر پلیس میشود و نقشه دزدی کمی تحت تاثیر این رابطه عاشقانه قرار میگیرد.
یک نکته بسیار مهم در اینجا خودنمایی میکند. ما به میزانی که به چیزی نیاز داشته باشیم نسبت به آن چیز احساس ضعف پیدا خواهیم کرد. پروفسور به تیم قول داده بود که هیچ جایی احساسات خود را وارد کار نکند اما به یکباره درگیر یک رابطه عاشقانه با راکل موریلو میشود و این رابطه عاشقانه نقشه را تا سر حد شکست پیش میبرد. زمانی که پروفسور به طور کامل در دستگاه ادراکی و احساسی این افسر پلیس نفوذ میکند به مرور به این رابطه عاشقانه عمق میدهد. تا جایی که زمانی که این افسر پلیس متوجه میشود معشوقه او همان پروفسور است دیگر نمی تواند پا روی احساسات خودش بگذارد و علیرغم مشکلات روحی و تضادهای درونی که برایش پیش میآید، آسیسین به تیم پروفسور ملحق میشود و با آنها همکاری میکند. جالب اینست که حتی زمانی که این افسر پلیس متوجه شگرد پروفسور میشود و میخواهد او را دستگیر کند باز هم پروفسور از قدرت سخت خودش و درگیر شدن با افسر به صورت فیزیکی استفاده نمیکند و سعی میکند با نفوذ به بدنه ادراکی و قوای احساسی او، افسر پلیس را مجدد با خود همراه کند و البته در این کار نیز موفق است.
مرگ بر سرمایهداری!
این سریال با وجود داشتن یک کارگردان آمریکایی در اسپانیا تولید میشود. یکی از علتهای اصلی، فضای باز سینمای اسپانیا برای تولید آثار مختلف است. اینگونه آثار با معانی و مفاهیم تند ضد سرمایه داری به ندرت در فضای سینمای آمریکا قابل تولید است. همچنین، سینمای اسپانیا قوانین بسیار باز و راحتتری برای تولید آثار اینچنینی دارد. با این حال این سریال بیش از اینکه یک سریال اکشن با تم داستانی دزدی باشد، چینش شخصیتها و نوع کنشها در داستان نشان از این دارد که کارگردان و نویسنده قصد داشتهاند نکاتی را علیه نظام سرمایهداری نمایش دهند. پلیس، نماد حفاظت از طبقه حاکم است. و بدون در نظر گرفتن ظلم سرمایهداران در انباشت پولهای خود در بانکها که باعث ایجاد شکاف طبقاتی میشود فقط به دنبال سرکوب این گروه سرقت هستند تا آرامش به جامعه سرشار از تبعیض برگردد. یکی از نشانههای نهفته در این فیلم همراه شدن برخی از پلیسها با جریان سرقت است. لیسبون، همان افسر پلیس عاشق پروفسور زمانی که به عمق هدف این تیم سرقت پی میبرد (سرقت پول و گرفتن حق خود) با آنها همراه میشود.
نماد ضد سرمایه داری دیگر این سریال همراهی مردم با تیم سرقت است نه با پلیس. بارها در این سریال میبینیم که مردم برای استقبال از کشتههای تیم سرقت جلوی بانک و محل دزدی جمع شدهاند. یا آنجایی که پروفسور فیلمهایی را برای جامعه پخش میکند مردم با خواستههای پروفسور همراه میشوند. اگرچه گاهی پروفسور برای همراه سازی بدنه عمومی مردم با خواستههایش این کارها را انجام میداد اما پرواضح است که بدنه مردم نسبت به سیاستهای اقتصادی حاکم معترضاند و هر چند میدانند یک دزدی میتواند به آنارشیسم اجتماعی ختم شود ولی با آن همراه میشوند. این همراهی به معنای نوعی اعتراض است. نماد ضد سرمایهداری دیگری که در این سریال نمایش داده میشود گذشته شخصیتهای تیم دزدی است. عمده آنها سابقه دزدی دارند و برآمده از یک زندگی فقیرانه و سراسر تبعیض و تضاد طبقاتیاند.
هربار که سریال به گذشته اینها برمیگردد وآن را روایت میکند میبینیم که تقریباً همه اعضا به جز مونیکا گازتامبیده (نامزد رییس بانک) در یک وضعیت معیشتی بدی به سر میبرند. نمایش گذشته شخصیتها و رضایت آنها به این دزدی بزرگ نشان از استیصال این بدنه در گرفتن حق خود در بطن نظام سرمایه داری و همچنین نداشتن راهی جز دزدی در این شکل از حکومتها هستند. نماد ضد سرمایهداری دیگر در این فیلم آهنگ مشهور بلاچاو (Bella Ciao) است. انتخاب این آهنگ به جهت ماهیت اعتراضی آن بوده است. این آهنگ در اصل یک آهنگ اعتراضی ایتالیایی فولکلور است که در اواخر قرن نوزدهم تولید شد و توسط کارگران مزرعههای برنج به صورت دسته جمعی خوانده میشد. ریشه اعتراضی این آهنگ به اعتراض مردم علیه سختی کار و فشار کاری بود که کارفرماها به طبقه کارگر در مناطق شمالی ایتالیا وارد میکردند و به مرور در کوران جنگ جهانی به آهنگی برای رساندن ندای اعتراض مردم علیه متجاوزان نازی و سپاهیان هیتلر تبدیل شد. بعد از آن یک نماد هنری ضد فاشیستی قلمداد میشد. در این سریال این آهنگ در پایان چند فصل از سریال تکرار میشود. یکی از علتهای استفاده از این آهنگ ایتالیایی با متن و شعر اسپانیایی نمایش وجه اعتراضگونه طبقه کارگر و طبقه متوسط جامعه علیه سرمایه داران است.
قدرت مدرن در مهندسی رضایت است!
در جایی از سریال پروفسور از تیمش میپرسد اگر پدرتان با یک بوکسور حرفهای روبرو شود در واقعیت چه کسی برنده است؟ همه میگویند بوکسور. مجدد پروفسور میپرسد اما شما دوست دارید چه کسی برنده شود؟ می گویند پدرمان. سپس میگوید نکته همینجاست. مغز و درونمایه کار ما برای رساندن پیاممان به گوش مردم همین است. در واقعیت پلیس و ارتش ما را نابود میکنند اما زمانی که بتوانید به ساختمان احساسات جامعه نفوذ کنید و آنها را با خودتان همراه کنید آنوقت میتوانید پلیس و ارتش را از کارشان منصرف کنید. کارگردان در اینجا به نکته بسیارمهمی اشاره دارد. قدرت اصلی در تولید رضایت است و این نشانهای از فهم جهان مدرن از قدرت است. یعنی برای اقناع مهم نیست واقعیت چه میگوید. مهم اینست که بتوانیم پنجره نفوذی به ساختمان احساسات افراد و جامعه پیدا کنیم. یعنی ممکن است امر واقع در واقعیت هیچ وجود خارجی نداشته باشد، اما احساس امنیت را میشود ساخت. برعکس این روند نیز وجود دارد. یعنی پروفسور گاهی برای اینکه در ساختمان ادراک و احساسات طرف مقابل نفوذ کند سعی میکند در آنها احساس رضایت تولید کند. گاهی فرد در عین حال که از موضوعی راضی است و نسبت به آن احساس رضایت هم دارد. اما کار زمانی سخت میشود که راجع به موضوعی رضایت ندارد اما پروفسور قصد دارد در او احساس رضایت ایجاد کند. مدلهای اقناعی پروفسور پیرامون تولید رضایت به شکل دوم یک درس کامل عملیات روانی و ادراکی است. این را در تقابلش برای اقناع افسر پلیس (لیسبون)، آن افسر پلیس باردار (آلیسیا سیرا)، راضی کردن نایروبی به ماندن، مدیریت ذهن همکار لیسبون، اقناع سرتیم عملیاتی پلیس و اقناع بخشی از بدنه مردم برای همراهی به وضوح میبینیم. در این سریال نوع جدیدی از قدرت به نمایش درآمده که در سریالها و فیلمهای اخیر کمتر میبینیم. قدرت اصلی در فضای نوین اطلاعات و ارتباطات قدرت تولید رضایت در مخاطب است. هرچند آن احساس رضایت با واقعیت یکی نباشد.
خوب، بد، زشت نداریم!
در این سریال شما نمیتوانید هیچ شخصیتی را خوب یا بد بدانید. همه شخصیتها هم خوباند و هم بد. البته این خودش نوعی نسبیت اخلاقی است که به هیچ عنوان مورد تایید نیست. چراکه منویات درونی انسانها نسبت به موقعیتها مدام در حال تغییر است و این یعنی هدف وسیله را توجیه کرده است. اما این نکته در این سریال قالب کلیشهای قهرمان وضد قهرمان را درهم شکسته است. در این سریال پروفسور سرگروه یک تیم دزدی است اما شما با او هم ذات پنداری میکنید. پلیسها ضامن امنیت جامعه اند اما شما آنها را دوست ندارید. پرواضح است که کارگردان سعی دارد مخاطب را به سمت همراهی با تیم دزدها ببرد. اما نکته اینجاست که این کار را با مقدسنمایی و نمایش فرشته گون دزدها نشان نمیدهد. دزدها را دزد نشان میدهد اما آنچه در سر دارند برای مخاطب کمی مقدس است. این پیچش عجیب در این سریال باعث شده تا ما نه شخصیت خوب مطلق در این سریال ببینیم و نه شخصیت بد مطلق. اگرچه کلیشه قهرمان و ضد قهرمان شکسته میشود اما این موقعیتها هستند که خوب و بد شخصیتها را تعیین کردهاند. دزدها در بطن یک دزدی تاریخی به اصول انسانی برای حفظ و نگهداری گروگانها پایبنداند. پلیسها برای خودشیرینی در چشم مسئولین رده بالای اسپانیا گاهی روی اصول اخلاقی پا میگذارند. البته این شکل از نمایش شخصیتها به واقعیت انسانها نزدیکتر است. کلیشه همیشگی جانیهای سیگاری، دزدهای متجاوز و معلمین و پلیسهای خیرخواه در این سریال و فلسفههای نوین سینمای جهان در حال فروریختن است. جانمایه اصلی طراحی شخصیتها در سینمای بعد از 2015 از واقعیتهای روزمره انسانی نشأت میگیرد که در این سریال اوج آن را میبینیم.