قهرمان های دوست داشتنی
کاپیتان فیلم تحسین برانگیزی است. عیسی قهرمان داستان است. عاشق تیم ملی و کریم باقری است. بیماری سرطان دارد و در بیمارستان سرطانی ها با دیگر کودکان سرطانی زندگی می گذراند. عیسی به گفته محمد حمزه ای، کارگردان فیلم، هر کاری بخواهد می تواند انجام دهد. فیلم هم همین را نشان می دهد. تلاش های عیسی برای اینکه بتواند هرکاری می خواهد انجام دهد باعث شده او محور امیدبخشی به دیگران در فیلم باشد. کاپیتان، فیلم شیرین و امیدبخشی است. محال است این فیلم را ببینید و لبخند امید روی لبانتان ننشیند. اگرچه گاهی همراه با فیلم بی صدا اشک هم میریزید اما نه اشکی که از غم باشد. عیسی در کاپیتان اگرچه قهرمان اصلی است اما روال قصه طوری است که گویی فیلم با چند قهرمان ساخته شده است. همه کودکان در این قصه واجد خصیصه های قهرمانی هستند. میزان آن متفاوت است. کارگردان، گام های داستان را طوری چیده که همه بچه ها در داستان های همدیگر قهرمان های همدیگر هستند. اوج قصه و قهرمان بازی های همه این کودکان شیرین زمانی است که عیسی می خواهد دریا را نشان دختری بدهد که به تازگی به بیمارستان آمده و پدرش در دریا غرق شده. مادر دختر به دلیل خاطره بدی که از دریا دارد از زمان مرگ همسرش هیچگاه به دریا نرفته و این حسرت در دل دختر مانده تا برای یک بار هم که شده با پدرش در دریا حرف بزند. حال، عیسی قهرمان و نجات بخش دختر شده تا او را به کنار دریا برساند و او را به آرزوی دلش برساند. از طرفی عیسی سودای ورود به تیم ملی نیز دارد. این قصه ها در کنار هم اگرچه قدری تکه پاره به نظر می رسند(در ادامه پیرامون این از هم گسستگی داستان صحبت خواهد شد) اما یک قالیچه زیبا را طراحی کرده اند تا بتوانند مخاطب را با چند روایت تحسین برانگیز مواجه کنند. فیلم کاپیتان محیط جدیدی را برای پروبال دادن به ایده خود انتخاب کرده و باعث شده مخاطب داستان شیرینی را از یک جمع از کودکان در یک بیمارستان ببیند. همین امر باعث شده تا فیلم نکات آموزنده زیادی نیز در مواجهه با کودکان سرطانی برای خانواده ها و مخاطبین داشته باشد.
مرگ بر بوروکراسی
یکی از مضامینی که از فیلم برداشت می شود ضدیت کارگردان با قفس آهنین بوروکراسی است. آنچه که بر هرجا سایه میافکند روح و معنا را می گیرد و روزمرگی هدیه می دهد. مخصوصا اگر بر جایی مثل بیمارستان سرطانی ها حاکم باشد که به خودی خود فضای سرد و بی روحی دارد. از ابتدا، فیلم سعی می کند فضای سرد و بی روحی را تداعی کند. که اگر با شیوه معمول پیش می رفت هیچ قصه معنادار و با روحی در آن اتفاق نمی افتاد. اما عیسی و دوستانش قفس آهنین روزمرگی و بوروکراسی های رایج را شکستند و در آن روح دمیدند. تا بیمارستان سرطانی از یک محل برای انتظار بیمارانش برای مرگ تدریجی شان به محلی برای دیدن رنگها، اصوات، عشق، محبت و دوست داشتن تبدیل شود. عیسی هرجا که قوانین روزمره بیمارستان را کنار گذاشت توانست معنا تولید کند و کاپیتان بچه ها باشد. دور شدن از بوروکراسی به معنای این نیست که نظم را کنار بگذاریم. فیلم نیز بر این موضوع صحه نمی گذارد. بلکه به معنای اینست که آنچه به نفع انسانیت و معنای انسانی باید کنار برود ساختارهای خشک دست ساز انسان است. نه اینکه انسان بخاطر رعایت آن نظم پولادین خود را فدا کند و دم نزند. رقصیدن پشت شیشه اتاق رادیولوژی، تمرین فوتبال در رختشورخانه، آوردن احساس دریا به بخش سرطانی ها در بیمارستان، درمان پرنده زخمی در بیمارستان و چنین اتفاقاتی همگی نشان زا این دارد که هرجا معنایی زاده شده، قفسی از بوروکراسی بی ریخت و خشک در هم شکسته شده است.
کنار هم قرار گرفتن چند فیلم کوتاه
یکی از نقاط ضعف فیلم مانند برخی دیگر از آثار جشنواره 1401 اینست که ایده کشش و ظرفیت تبدیل به یک فیلم بلند سینمایی را ندارد. فضای بیمارستان و شخصی به نام عیسی که سعی دارد دریا را به دختری تازه وارد نشان دهد. این پیرنگ اصلی داستان است. اما چون کشش فیلم بلند در آن نبوده ایده کاپیتان شدن عیسی در تیم ملی هم به آن اضافه شده. چرا که این سر رشته از وسط فیلم فراموش می شود و با وجود اینکه عیسی شوق زیادی برای شنیدن صدای کریم باقری نشان داده اما این سررشته تعیین تکلیف نمی شود و نفهمیدیم بالاخره کریم باقری چرا به عیسی قول داد او را به تمرین تیم ملی می برد. اگرچه شاید کارگردان سعی کرده کایپیتن بودن عیسی را نه در زمین بازی که در بیمارستان به نمایش بگذارد اما این تداعی به سختی از لابلای کلاف در هم پیچیده فیلم بیرون می زند. کنار هم چیده شدن چند ایده از هم جدا نمی تواند یک فیلم بلند سینمایی بسازد. اگرچه ایده کاپیتان بسیار زیبا و روح نواز است و می تواند مخاطب را به تمجید وادار کند. اما کاملا مشخص است که این ایده بیشتر به درد فیلم کوتاه میخورد. شاهد ماجرا آنجاست که غیر از عیسی، مخاطب برای فهم مابقی شخصیت ها در روال داستان فرصت کافی ندارد. و این ضعف باعث شده تا شخصیت های داستان نتوانند از دل قصه خود را به اندازه عیسی بیرون بکشند. اگرچه همانطور که بیان شد تقریبا همه شخصیت هایی که در بیمارستان میبینیم ظرفیت قهرمان بودن دارند. درست است که تمرکز اصلی داستان روی عیسی است اما شخصیت آن پسر آبادانی، آن دختربچه و دیگر کودکان هر کدام رگه هایی از شخصیت پردازی یک قهرمان را در دل خود دارند. اما از آنجایی که ظرفیت و کشش ایده برای فیلم بلند طراحی نشده، ریختن آن در ظرف فیلم بلند باعث آسیب دیدن پختگی شخصیت ها شده است.
دلقک باش، آدم باش!
پدر عیسی توانایی برقراری ارتباط مستقیم با عیسی را ندارد. و این یکی از نقاط عطف این فیلم است. اگرچه قدری باور پذیر نیست و تا حدودی ضعیف به آن پرداخته شده اما نکته باریک و ظریفی در آن نهفته است. عیسی پسری است که شخصیت ایده آلیست و در عین حال لوتی مسلک و سرزنده ای دارد. این ویژگی ها در هر فرزندی باعث سختی کار ارتباط گیری والدین با آن کودک می شود. از طرفی پدر عیسی نیز این ضعف ارتباطی را دارد. همین دو علت باعث شده تا عیسی میل چندانی به دیدن یا برقراری ارتباط با پدرش نداشته باشد. لذا به کادر بیمارستان پیشنهادمی دهد تا بتواند به عنوان دلقک برای سرگرم کردن بچه ها وارد بیمارستان شود و از این طریق با فرزندش ارتباط بگیرد. همین اقدام باعث شکسته شدن قفل ارتباطی بین عیسی و پدرش می شود و پدر می تواند به کودک خود نزدیک شود و خواسته های او را از نزدیک بشنود و برای او تامین کند. کارگردان رمز و راز ارتباط با کودکان را در تغییر زاویه ارتباطی نشان می دهد. یعنی برای برقراری ارتباط با کودک خودمان نه اینکه بخواهیم شخصیت و هویت خودمان را کنار بگذاریم. خیر. بلکه همان پدر یا مادر با همان شخصیت خودشان فقط کافیست زاویه نگاه و زاویه ارتباطی شان را کمی تغییر دهند. پدر عیسی همان پدر بود اما از زاویه یک دلقک وارد گفتگو و ارتباط با او شد و توانست با او ارتباط بگیرد. کاری که نتوانسته بود از طریق زاویه نگاه و شخصیت پدرانه خودش با کودک خود وارد ارتباط شود. بله. برای برقراری چنین ارتباطاتی گاهی نیاز است دلقک شد، گاهی همان پدر ماند و گاهی هیچکدام.